انارماهی

بسم الله

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواستگاری» ثبت شده است

دو-سه سالِ پیش هم را دیده بودیم، آن روزها او یک پسربچه ی سه-چهار ساله داشت. من هم خواستگاری در راه داشتم که دقیقا مثلِ الان نمیدانستم چرا باید قبولش کنم یا چرا باید ردش کنم. هر دخترِ دمِ بختی درک میکند که چه میگویم. خواستگار مقوله ی جان فرسایی ست برای دخترها. یک پدیده ی آزاردهنده است که یکباره و بی هماهنگی قبلی رخ میدهد و سایه میندازد رویِ زندگی شما و تا مدتی شما را از کار و زندگی میاندازد، خدا پدر پسرهایی را که سربازی نرفته اند و کار درست و حسابی ندارند و درس هم نخوانده اند و خانه و ماشین هم ندارند و سنشان یا زیادی بالا یا زیادی پایین است را بیامرزد که خیلی راحت تکلیفِ جوابِ "نه" ی آدم را معلوم میکنند. خدا نکند پسری قرار باشد بیاید که سربازی رفته باشد یا کارت معافیت داشته باشد و کارش هم سرِ جایش باشد و از قضا درس هم خوانده باشد و اگر خانه و ماشین ندارد به جاش خانواده ش میتوانند آن قدری حمایتش کنند که یک زندگی دست و پا کند، این موارد، دختردیوانهکُن اند. کار را سخت میکنند، تو باید اینها را بشناسی، تازه سختی راه شروع میشود، باید ببینی بهش میای یا نه، شبیه هستید یا نه، هم کفو هستید یا نه، و خیلی ساده تر بگویم تو باید ببینی وقتی ده دقیقه داری باهاش صحبت میکنی حالت ازش بهم خورد یا نخورد، حرف زدنش را نظراتش را مدل نشستنش را تاب میاوری یا نه، و جواب دادن به این بله یا نه ها مصیبتی ست که نگو و نپرس. اگر نه، که رسته ای و راحت شده ای، اگر بله که بیشتر به لبه ی گود نزدیک شده ای و هر آن ممکن است پرتت کنند آن پایین. از قضا آن روزها یعنی همان د.-سه سال پیش که هم را دیده بودیم و او یک پسربچه ی سه-چهار ساله داشت، من هم خواستگاری داشتم که از نوع دوم بود و نشده بود که با یک نه ی ساده خودم را راحت کنم. او هم نشست و برایم کلی حرف زد، یکی از حرفهاش خیلی بیشتر از بقیه به دلم نشست، گفت: "من اگر به عقب برگردم دوباره همین مرد رو برای زندگی انتخاب میکنم ولی رفتار خودم رو تغییر میدم".

حرفش انقدر عالمانه و قشنگ بود که تا همین امروز من روزی یک بار هم به خاطر میاوردم هم برای بقیه نقلش میکردم، خاله کوچیکه هم که بیشتر از من از زندگی او خبر داشت هر بار این حرف را از زبانم میشنید میگفت: "اون یه چیزی گفت" ... ولی باور من به حرفِ او آنقدر بود که برود در لیست خوشبخت های ذهنم. امروز که دیدمش حرفش را به یادش آوردم و برایش بازگو کردم، توقع داشتم بشنوم: "آره ، من هنوزم همونو میگم" ولی گفت: "نه ملیکا جان زندگی خیلی فرق کرده، من اگر برگردم عقب هیچ انتخابی نمیکنم میشینم تو خونه ی بابام راحت زندگی م رو میکنم".
من که دهانم تا سقف باز شده بود، مبهوت نگاهش کردم و او رفت تا پسرِ دومش که هشت ماهه بود و تازه از خواب بیدار شده بود را مادری کند.

شما چه کار میکنید؟ بالاخره ازدواج خوب است یا بد؟ چگونه ازدواج کنیم؟ اصلا چرا خواستگار راه بدهیم؟ چرا راه ندهیم؟ چرا خیلی ها وقتی ازدواج نمیکنند افسرده میشوند و خیلی ها نه؟ چرا مجردها دوست دارند ازدواج کنند و متاهل ها دوست دارند برگردند خانه ی پدری؟
  • انارماهی : )

یک توصیه به دخترخانم های دمِ بخت

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ
خواستگاران با آنچه در عکس میبینید بسیار تفاوت دارند
فلذا
هیچ خواستگاری را با دیدنِ عکسش نه بپسندید و نه نپسندید، کلاً حیّ و حاضر ببینید و بعد نظر دهید.

تبصر: حتی اگر قیافه برایتان اصلا مهم نیست هم به طریقِ بالا عمل کنید.


  • انارماهی : )

همسرِ"آینده"

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ق.ظ
کافی ست یک دفترچه ی انتخاب رشته از سایتِ سازمان سنجش دانلود کنید و رشته های مقطع کارشناسی ارشد را درونش بخوانید و بالا و پایین کنید، بعد نام هر رشته ای که چشمتان را گرفته بود، بزنید توی گوگل و از ماهان و مدرسان شریف بپرسید منابعش چیست و اگر رشته ی آبخیزداریِ گیاهانِ گلمنگی رویِ مانتویِ خواهرتان را بخوانید تهش چه کاره میشوید و منابعش چیست و هر دانشگاهی چند عدد دانشجو برای اخذِ مدرکِ کارشناسیِ ارشدِ این رشته دارد و خلاص. شما یا این رشته را انتخاب میکنید و دو سال و اندی از عمرتان را پاش میگذارید یا نمیگذارید، تازه، هر وقت هم اعصابتان خورد شد به راحتی میتوانید کتابهای رشته ی مربوطه را برداشته و پاره پاره کنید یا مثلا سرِ کلاس یک کنفرانسی ارائه بدهید که به صورتِ کاملا ضمنی همه ی حرفهای استادتان را نقض کند یا اصلا همه ی نظریه های استاد راهنمایتان را در پایان نامه به چالش بکشید یا حتی در برخی موارد مشاهده شده دانشجو استادش را به قتل رسانده، تهِ تهِ تهش این است که رشته تان را ول کنید، کارشناسی ارشد هم که هنوز به اندازه ی لیسانس و سرِ کار رفتن و ازدواج کردن و بچه دار شدن برای اهلِ فامیل مهم نشده و هنوز در دسته ی آن سوالهایی که در هر مهمانی میپرسند قرار نگرفته، پس بدونِ اینکه خاله و عمو و دایی و مستاجرِ طبقه پایینیِ عمه اینها بفهمند میتوانید کارشناسی ارشدتان را رها کنید و بروید یک طوری که دوست دارید زندگی کنید و یا اصلا یک رشته ی دیگر را امتحان کنید.
موارد دیگری هم هست که دقیقا مثلِ همین انتخابِ رشته ی ارشد میماند، مثلِ انتخابِ شغل از تویِ نیازمندی های همشهری، یا نوشتنِ یک کتاب که فکر میکنید میتواند دنیا را تکان دهد، یا اختراع یک دستگاه برای جابجا کردنِ ظرف ها بعد از شستشو در ماشینِ ظرفشویی، یا ... شما هم فکر کنید، یک عالمه از این کارهای راحتی که بی هیچ آزاری و هیچ سختی ای میتوانید انجام دهید هست که من در پاراگراف بعدی به دوتا از آنها اشاره میکنم.
یکی دیگر از کارهای راحتی که در این عالم وجود دارد، انتخاب "همسرِ گذشته" است، انقدر راحت و بی سر و صدا همه چیز اتفاق افتاده که شما اصلا متوجه ش نشده اید و بعدی انتخابِ "همسرِ حال"؛ که از قضا این همه خیلی راحت و دم ِ دستی و بدونِ نیاز به تحقیق و دیگر موارد صورت گرفته ولی خب نمیدانم هر دویِ این همسرانِ گرامی شما را به کجا رسانده اند که تصمیم گرفته اید "همسرِ آینده"تان را انتخاب کنید؛ و این اگر بخواهم منصفانه قضاوت کنم، سخت ترین کارِ رویِ زمین و آسمان است.

آنهایی که میگویند نه؛ اجازه بدهند تشریف ببرند تویِ گود، از این بالا نگاهشان میکنم و با لبخندِ موزیانه ی مرموزی میگویم لنگش کن. آنهایی هم که دوره ی تویِ گودِ انتخاب کردن بودنشان گذشته لطفا فقط لحظه های خوشش را برای خودشان و ما یاداوری نکنند. با تشکر

پ.ن: نمیدونم چرا همه هی میگن "همسرِآینده" مگه همسرِ گذشته و حال هم داریم؟ مگه میشه؟ :دی
  • انارماهی : )

خواستگاری

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ب.ظ

راستش بدجوری دلم میخواهد احساس واقعی ام را در مورد این مقوله ی نه چندان اجتناب پذیر (!) بیان کنم. دختر که باشی، تا یک موقعی که اصلا عدد و رقم و سنی خاص هم ندارد، دلت میخواهد هر پسری از درِ خانه پا گذاشت تو را خفه کنی. حس میکنی هر کدامشان آمده اند تا تو را از تمامِ آسایش و آرامش و آزادی و خوشی و امنیتِ خانه ی پدری ببرند به یک گورستانِ دردندشتِ دسته جمعی، از قضا به صورتِ کاملا اتوماتیزه بخواهی نخواهی یک عیبی پیدا میکنی و رویِ پسرِ مردم میگذاری و ردش میکنی و برای مدتی نفسِ آسوده میکشی، آن وسط مسط ها هم میروی نذر و نیازهات را برای اینکه خواستگارِ مربوطه برود و پشتِ سرش را هم نگاه نکند، ادا میکنی. در برخی موارد تو انقدر غرقِ دنیایِ شیرینِ دخترانه ات هستی و انقدر دوست نداری حالا حالاها بروی خانه ی شوهر، که یک چیزهایی تویِ مراسم خواستگاری به پسر میگویی که فکر کند کسی که دخترِ این خانواده را معرفی کرده نمیدانسته دختر خانم مبتلا به نوعی عقب ماندگی ذهنی حاد هستند که فقط در مواقعی که خواستگار میبینند خودش را نشان میدهد. از یک دوره ای به بعد، هیچ اتفاقِ خاصی نمیفتد، نه کسی آسایش و آرامشِ خانه ی پدری را از تو میگیرد، نه جایِ کسی را تنگ کرده ای و نه حتی هیچ تغییر محسوس و غیر محسوس دیگری در زندگی ات رخ داده، فقط، چیزی که هست، احساس میکنی دیگر نمیتوانی با مادر و پدرت و خواهر و برادرت بگویی و بخندی، احساس میکنی دیگر موقع خرید دوست داری یک نفرِ دیگر هم نظر بدهد، احساس میکنی دلت میخواهد از این خورشِ قیمه ی یا شور و یا بی نمکِ شل و ول یکی باشد که تعریف کند، احساس میکنی باید بروی، احساسِ رفتن، مثلِ خُره میفتد به جانت و نمیدانی کجا، نمیدانی کی، نمیدانی چی، را میخواهی. کم کم در پچ پچ های دخترانه ی دوستانت یک ذوق و شوق و حسرت و تنهایی و خوشحالی و ناراحتیِ عمیقی حس میکنی که همه ش ناشی از فقدانِ همدمی ست که هیچ کدام ندارید. اما همه ش به اینجا ختم نمیشود و مساله به این آبکی ها هم نیست. تو کم کم حس میکنی بزرگ شده ای، آنقدر که بتوانی تصمیمات بزرگ بزرگ بگیری، آنقدر که بتوانی جایی از چیزی بگذری، آنقدر که دلت میخواهد برای داشتنِ یک دست لیوان عینکیِ فرانسوی دو سال پول هات را جمع کنی تا بتوانی بخری، کم کم دلت میخواهد تو باشی که تصمیم میگیری در خانه جایِ هر چیزی کجا باشد، کم کم دلت میخواهد مسئولیت ناهار و شام و صبحانه و مرتب بودنِ یک خانه رویِ دوشِ تو باشد. راستش کم کم حس میکنی دنیایت بزرگ شده و تویِ تنها برای همچین دنیایی خیلی کوچکی و از پسش بر نمیایی. بعد یک دفعه، خواستگاری از راه میرسد که دستِ بر قضا هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری، همه ی تلاشت را میکنی، ریز میشوی، دقیق میشوی، یک ذره بین میگیری دستت ولی هیچ ایرادی نمیتوانی ازش بگیری. از قضا بقیه هم ایرادی نمیتوانند ازش بگیرند. بعد تو میمانی و تصمیمی به بزرگیِ همه ی زندگی ات و خانواده ای که منتظرند بگویی "بله" یا "نه". همه ی زندگی ات تعطیل میشود، فکر و ذکرت میشود آینده ای که نمیدانی چه شکلی ست، مردی که ابدا دوستش نداری ولی ازش متنفر هم نیستی و سیلِ سوالهای "به دلت نشسته؟" ؛ "دوستش داری؟" ؛ "بهش بگیم بله؟" ؛ "بگیم بیان؟" ؛ "پسندیدیش؟" و تو که نمیدانی، اصلا و ابدا نمیدانی باید چه بگویی، چطور بگویی، و چرا بگویی و از این بدتر نمیدانی، به دل نشستن، دوستش داشتن، پسندیدن و بله گفتن اصلا یعنی چی؟ بیشتر از او اول سعی میکنی به خودت فکر کنی، به اینکه میتوانی کنارِ او آرزوهای یک نفره ی تک نفره ات را دنبال کنی یا نه، میتوانی به آن چیزهایی که میخواستی برسی یا نه، میتوانی به آن همه شعار و آرمان و آرزو و اعتقاد که برای خودت نوشته بودی برسی یا نه، و بعد ماجرا سخت تر میشود، خب، گیرم که بتوانم، یعنی باید بگویم بله؟ به همین راحتی؟ و همه ی این سوالها تو را دیوانه خواهد کرد، انقدر که دلت میخواهد در هر مرحله ای که هستی و پسرکِ بی ایرادِ از راه رسیده هرچی که هست را رد کنی و به زندگیِ بی دغدغه ی قبلت بپردازی و وبلاگت را آپ کنی و دنبال کار بگردی و بنویسی و برای ارشد بخوانی و اینستاگرامت را چک کنی و .... ولی نه، دیگر دلت این همه مسخرگی و بی هدفی و بی دغدغگیِ محض را نمیطلبد، دلت یک چیزی میخواهد که باید یکی تو را در حالی که ایستاده ای لبه ی پرتگاه پرت کند پایین، و آن شخص کسی نیست جز خانواده که نقشِ خود را در این مواقع به خوبی ایفا میکنند و تو را وقتی که از چتر نجاتی که برایت کار گذاشته اند مطمئن شدند، پرت میکنند پایین تا پرواز را یاد بگیری. این تصور من از خواستگاری ست و البته خیلی شبیه به چیزی که این روزها دارم میبینم.

  • انارماهی : )

کارشناسی ارشد

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۴۶ ق.ظ
مقوله ی خواستگاری این روزها عجیب فکرم را درگیر خودش کرده ، البته خیلی هم عجیب نیست ، یک عدد خواستگار قرار است جمعه پایش را از درِ این خانه بگذارد تو و من بیشتر از اینکه به این فکر کنم که چطور است و چطور نیست ، به این فکر میکنم که خودم بعد از ازدواج چطور خواهم بود . به این فکر میکنم که اگر این قیدِ ساده ی تاهل مرا از اینی که هستم فرسنگ ها دور کند ؟ راستی تیر ماه شروع شده ؟ خیلی آدمهایی را دیدم که بعد از ازدواج زمین تا آسمان با قبل از ازدواج فرق کرده اند ، فرق های منفی ، نه مثبت ، حداقل آنهایی که من دیده ام منفی بوده . یک جورهایی نگاهم این روزها به ازدواج مثلِ نگاهِ مادری ست که نگران است فرزندش برود دانشگاه یا نه ، به محیط فکر میکند به اجتماع فکر میکند ... من هم این روزها نگرانِ محیط و مکان و زمان و اجتماعِ بعد از ازدواج هستم . آخ آخ .. تیر ماه شروع شده و من هنوز برای ارشد نمیخوانم ...
  • انارماهی : )

منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۱۷ ب.ظ
دوستم یک وبلاگ معرفی کرد و گفت نویسنده اش به درد این میخورد که جفتِ تو باشد . [از دوستم خواهش میکنم آدرس آن وبلاگ را با این عنوان که به دردِ آسمون میخورد به کسی ندهد] بعد من رفتم دانه دانه خیلی از پستهای آن نویسنده را که به دردِ من میخورد که جفتِ من باشد را خواندم ، البته نه تمامش را ولی خیلی هاش را خواندم ، بعد حس کردم خیلی سرم شلوغ تر از آن است که به یک عاشقانهء آرامِ این مدلی تن در دهم و بعد حس کردم باز سرم شلوغ تر از آن است که هی دلم بخواهد یکی را بشناسم و خودم را بهش بشناسانم و بعد که رسیدم به این نقطه دقیقن حال و روزِ زنِ چهل و دو ساله ای را که هفتهء پیش برایش خواستگار پیدا شده بود و همین حرف را که "حوصله ندارم خودم رو به کسی بشناسونم و کسی رو بشناسم" رو بهم زده بود ، درک کردم .راستش را بخواهید حتی حوصلهء این را ندارم که بگویم دنیای ما فرسنگ ها با هم متفاوت است یا نیست یا ... کلن حوصلهء فکر کردن به مقولهء ازدواج را تا اطلاع ثانوی ندارم
  • انارماهی : )