بگذار دل، آرامه ی جانی شده باشد
چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ
عقیل، پسرم، سلام.
در انتخابِ نامِ تو همین بس که میخواستیم، امن و امانِ قوم و عشیره ات باشی. میخواستیم عقل با تو در منزلمان حضوری مداوم داشته باشد و میخواستیم در هر لحظه به خاطر بیاوریم که "مسلم" پسرِ چه کسی بود. بماند که با هر بار صدا زدنِ رئوف نامِ رئوفِ آلِ محمد در خانه ی مان زنده میشود و با هر بار خواندنِ حنّانه خانم، خواهرت، درک میکنیم که میشود یک درخت بود، اما مهربان و ذی شعور.
تا امروز که بخواهی این را بخوانی لابد روزها گذرانده ای و خواندنی ها خوانده ای و شنیدنی ها به خاطر سپرده ای، اما آنچه مرا واداشت تا این سخن با تو بگویم، حکایتِ "زراعت" بود. پسرم، کشاورز، دانا یا نادان، به امیدی هر شب سر بر بالین میگذارد که این زمین، زمینِ من است. این کِشت، کِشتِ من است و پاییز و زمستانم را توشه ی زندگی. و این امید را هر شب که راحت سر بر بالین میگذارد با اهلِ خانه قسمت میکند و فردا روز، هنگامه ی دِرو، اندازه ی عقل و تدبیر و آداب دانیِ خویش برمیدارد و به خانه میبرد.
اهلِ خانه، سرمست، خوشحال و مسرور از محصولِ به عمل آمده، به استقبال میایند و زارع، سررشته ی آن همه سرمستی و سرور و خوشی را در دست گرفته پا به خانه میگذارد. اگر محصول کم بوده باشد، گره به ابروان انداخته، با نیم نگاهی همه ی سرمستیِ اهلِ منزل را به باد میدهد و اگر محصول خوب و کامل و کافی بوده باشد، یک لبخندِ زارع برای یک سال پایکوبیِ اهلِ خانه بس است.
اما
کسی چه میداند از برکتِ محصولِ کم و آفتِ محصولِ زیاد؟ انبار پر از موش است و آسمان پر از نعمت. پس، هر گاه مردِ خانواده ای شدی، شادمانشان زنده بدار و روزهایشان را تیره مکن. بگذار، در کم و زیاد و بالا و پایین، انچه از تو به یادگار با خویش میبرند، "زندگی" باشد و "امید" و "ایمان".
در انتخابِ نامِ تو همین بس که میخواستیم، امن و امانِ قوم و عشیره ات باشی. میخواستیم عقل با تو در منزلمان حضوری مداوم داشته باشد و میخواستیم در هر لحظه به خاطر بیاوریم که "مسلم" پسرِ چه کسی بود. بماند که با هر بار صدا زدنِ رئوف نامِ رئوفِ آلِ محمد در خانه ی مان زنده میشود و با هر بار خواندنِ حنّانه خانم، خواهرت، درک میکنیم که میشود یک درخت بود، اما مهربان و ذی شعور.
تا امروز که بخواهی این را بخوانی لابد روزها گذرانده ای و خواندنی ها خوانده ای و شنیدنی ها به خاطر سپرده ای، اما آنچه مرا واداشت تا این سخن با تو بگویم، حکایتِ "زراعت" بود. پسرم، کشاورز، دانا یا نادان، به امیدی هر شب سر بر بالین میگذارد که این زمین، زمینِ من است. این کِشت، کِشتِ من است و پاییز و زمستانم را توشه ی زندگی. و این امید را هر شب که راحت سر بر بالین میگذارد با اهلِ خانه قسمت میکند و فردا روز، هنگامه ی دِرو، اندازه ی عقل و تدبیر و آداب دانیِ خویش برمیدارد و به خانه میبرد.
اهلِ خانه، سرمست، خوشحال و مسرور از محصولِ به عمل آمده، به استقبال میایند و زارع، سررشته ی آن همه سرمستی و سرور و خوشی را در دست گرفته پا به خانه میگذارد. اگر محصول کم بوده باشد، گره به ابروان انداخته، با نیم نگاهی همه ی سرمستیِ اهلِ منزل را به باد میدهد و اگر محصول خوب و کامل و کافی بوده باشد، یک لبخندِ زارع برای یک سال پایکوبیِ اهلِ خانه بس است.
اما
کسی چه میداند از برکتِ محصولِ کم و آفتِ محصولِ زیاد؟ انبار پر از موش است و آسمان پر از نعمت. پس، هر گاه مردِ خانواده ای شدی، شادمانشان زنده بدار و روزهایشان را تیره مکن. بگذار، در کم و زیاد و بالا و پایین، انچه از تو به یادگار با خویش میبرند، "زندگی" باشد و "امید" و "ایمان".
دوست دارِ مهربانی هایت
مامان
مامان