انارماهی

بسم الله

بایگانی

غلام همت آنم که زیرِ چرخِ کبود *

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ

تا سالِ اولِ دانشگاه همه چیز ارزش داشت، تکه سنگ های باقی مانده از خانه ی کودکی هایم، کارت تبریک های سال های راهنمایی و روزهای تولد، میوه ی کاجِ سرِ خاکِ بابایِ آقاجون، تکه ای از موهای نه سالگی ام، پیکِ بهاره کلاسِ دومِ ابتدایی، دفترِ فلسفه اسلامی کلاسِ خانم طاهری، جزوه ی ادبیاتِ عمومی استاد محمدیان، گچِ پایِ چپم، کلاهِ بچگی های خاله، کیسه ی لوبیاهای کلاسِ اولِ ابتدایی، سنجاق سرِ کودکی های مامان، مداد رنگیِ سبزِ دو سانتی متری ام، دستمال کاغذیِ رویِ میزِ شامِ شبِ عروسیِ خاله کوچیکه و خیلی چیزهای دیگر، ارزش داشتند، مهم بودند، و باید در صندوقچه ای حفظ میشدند. همه ی دفترچه هام و همه ی انشاهام و همه ی نوشته های از ده سالگی ام، حتی نامه ام به رییس جمهورِ وقت و جوابیه ای که گرفته بودم، اینها همه خیلی ارزش داشتند، خیلی، خیلی یعنی خیلی، یعنی به اندازه ای که آدم دستش را باز کند و از پشت برساند به هم، یعنی یع عالمه.


از سالِ اولِ دانشگاه، نمیدانم چه شد که همه چیز بی ارزش شد. جزوه ها، نوشته ها، حتی خیلی از کتاب ها، یادگاری ها، هدیه ها، کارت تبریک ها، عروسک ها، همه چیز یک دفعه ای رنگ باخت. درست بعد از تمام شدنِ جلسه ی کنکور، همه چیز، دقیقا همه چیز رنگ باخت، و رنگ باختگی اش را وقتی نشان داد که من یک روز بعد از همه ی بچه ها به زورِ کتک های مامان نتیجه ی کنکورم را دیدم، رنگ باختگی اش وقتی اود کرد که پنجاه تا انتخاب بیشتر برای کنکور نداشتم که از شانزدهم به آن طرف بقیه ش مهم نبود و ده تای اولش هم آنهایی بود که گفته بودند آنهایی باشد که مطمئنید قبول نمیشوید و من انتخابِ پانزدهم را قبول شده بودم، رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که مامان گفت حق نداری رشته ات را تغییر دهی، رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که جعبه ی همه ی نوشته هایم از بالای کمد افتاد رویِ سرم و زیرِ چشمِ راستم را کبود کرد، رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که شیشه ی عطر هدیه ام را انداختم دور چون میدانستم هرچقدر دوستم را دوست دارم ولی از آن عطر استفاده نمیکنم. رنگ باختگی اش وقتی بیشتر شد که همه ی نوشته هام را بردم تویِ حمام، کردم تویِ کیسه، کاملا خیسش کردم و وقتی خیالم از خمیر شدنِ آن چند کیلو کاغذ راحت شد همه را بردم ریختم تویِ سطلِ سیاهِ سرِ کوچه. ذره ذره همه چیز رنگ باخت، کم کم برایم عجیب بود چرا این یادگاری ها، چرا حفظِ یادگاری ها برای این و آن مهم است؟ چرا مامان هنوز خیلی چیزها را نگه میدارد؟ چرا خواهرم جلد شکسته ی قرآنِ روزِ جشن تکلیفش را هنوز نگه داشته؟ نگه داشته ها کم کم برایم حکم سوال را گرفت، دیگر دوست داشتن ها و نگه داشتنِ یادها در قلب مهم بود.


از سالِ آخرِ دانشگاه کم کم قلبی هم نماند که یادی بماند، دوستی هم نماند که دوستداشتنی ای بماند. کم کم همه ی زندگی رنگِ دیگری شد، رنگی که به هیچ وجه شبیهِ آن همه تعلقِ خاطر نبود. اصلا شبیهِ دوست داشتنِ یک صفت، یک چیز، یک اسم، یک شخص نبود. رنگی که هنوز نمیدانم رنگِ چیست ولی از همه ی رنگ های قبلی دوست داشتنی تر است، رنگی که رهاست.


* ز هرچه رنگِ تعلق پذیرد آزاد است.

  • انارماهی : )

روزها

نظرات  (۵)

  • الـ ه ـام .ع
  • انگار من نوشتم این پست رو...
    پاسخ:
    : )
  • بهارنارنج :)
  • به نظر من این اصلا آزادی از بند تعلق نیست
    و اینکه فکر کنی الان از بند دنیا و تعلاتش داری خلاص میشی غلطه!
    این رنگ باختنه میتونه اسمای دیگه ای داشته باشه!
    چقدر من خوب فهمیدم این پست رو ...

    چقدر خوب...

    از یه نقطه ای به بعد، دیگه حوصله ی تعلق رو نداری...
    پاسخ:
    آره
    بعضیا میفهمن چی گفتم
    بعضیا نه
    : )
    چه جالب!
    با ارزش پوزش منم با خانم بهار نارنچ موافقم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی