انارماهی

بسم الله

بایگانی

. . .

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۵۲ ق.ظ
با هم تازه آشنا شده بودیم که تو عاشق شدی . آن روزها آنقدر از عشق و عاشقی میترسیدم که حرفهای تو دربارهء رضا را خیالاتِ خوشِ بچگانه ای بدانم که روزی روزگارت را سیاه میکرد . شماره رد و بدل کردن ها ، پست های مخاطب خاص دار ، حرفها ، شعر ها ، عکس ها ... نمیدانم چرا همه شان علی رغم مخالفت و ترس شدیدی که از ارتباط شما دوتا داشتم از زیرِ دستِ من رد میشد . آن روزها هنوز کوچک بودی و من که تازه دانشگاه قبول شده بودم به چشمت یک مشاور و راهنمای بزرگ میامدم . من روز به روز به اصطلاح خیلی ها رنگ عوض میکردم و هر روز فکر و عقیدهء تازه ای در وجودم متولد میشد . داشتید از هم جدا میشدید که خودم گرهِ ارتباطتان را محکم کردم . کم کم از عشق شما ابراز خشنودی کردم و کم کم آرزو کردم همیشه با هم بمانید و ... کم کم از هم جدا شدیم . نفهمیدم شماره ات چرا از توی گوشی م پاک شد ، نفهمیدم به شهرتان که سفر کردم چرا نخواستم ببینمت ، نفهمیدم چرا شدم مخاطب خاموش وبلاگت ، ...تو هنوز عاشقی ، هنوز مینویسی ، هنوز همان دخترکِ زلالی و من حالا هربار به وبلاگت میایم ، هربار میخوانم ، هربار یادت میفتم از عشقی که جوانه هایش زیر دست خودم پاشیده شد ، از آبی که به جوانه ها دادم ، از پیوندی که به قلمه ها زدم ، از اتفاقی که در افتادنش نقش داشتم و نمیدانم تهش به کجا ختم میشود ... میترسم .
  • انارماهی : )

نامه ی سرگشوده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی