روز یازدهم ...
يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۱ ب.ظ
یک بار "تو" هم ، "عشقِ من" ... از عقل میندیشبگذار که "دل" ... بگذار که "دل" ... حل کند این "مساله" ها راتازه با حاج مصطفی دوست شده ام ، دوستی مان از روزی شروع شد که من درمانده و رانده از همه جا ، گریان و زار ، از دانشگاه رفتم پیشش . رفتم ایستادم و گفتم : استاد این ترم خیلی هوای ما را داشته باش . او فقط خندیده بود ، من بیشتر گریه کرده بودم ، گفته بودم : استاد تمنا میکنم این ترم بدجوری هوای مرا داشته باشید . او پر رنگ تر خندیده بود ، با صدای بلندتر . من خجالت کشیده بودم ، او با دوستهاش بود و من تنهای تنها . جلوی دوستهاش داشت به من میخندید ، آن هم با صدای بلند ، انگار که التماسم را به سخره گرفته بود یا داشت میگفت : ما که هوای تو را داریم تو این ترم بد جوری دمِ ما را ببین .من آن روز نفهمیده بودم استاد چه میگوید ، زار زار گریه کرده بودم و دویده بودم و از او و دوستهاش دور شده بودم ... چند روز بعد دوباره پیش حاج مصطفی بودم ، زار تر ، این بار دور تر نشستم ، حاجتی بود ، پیغامی بود که خواستم به آقا روحی له الفداه برسانند و خوش رساندند ... و روزهای بعد تر و بعد تر و بعد تر ، به هر ساعتِ خالی و وقتی متوسل میشدم و خودم را سریع به حاج مصطفی میرساندم .امروز با حاج مصطفی روضهء حضرتِ زینب سلام الله علیها گوش دادیم ، روضهء اربعین ، روضهء شبِ اولِ محرم ، روضهء شبِ قدر ... حاج مصطفی همیشه میخندد ، همیشه مهربان است ، انقدر این ترم هوایم را دارد که مسائل پژوهش عملیاتی که من پیش نیازهاش را با بدبختی و ناپلئونی پاس کرده ام ، زیر قلم و مقابل چشمم از یک سهل ممتنع تجاوز نمیکند .من حاج مصطفی را خیلی دوست دارم .. خیلی . امروز میان لبخندِ پر رنگش خوش اشکی نشسته بود ... اشکِ عزای عزیزِ رئوفِ آلِ محمد صل الله علیه و آله وسلم به چشمش نشسته بود .+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت .. "آقا"+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت ......