انارماهی

بسم الله

بایگانی

باید تو را به جانِ جوادت قسم دهم ؟

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۰۵ ب.ظ
میگفتم :شما مردِ محترمی هستید ، ولی ، ما وقتی واردِ حرمِ امام رضایمان میشویم ، اینجوری وارد نمیشویم که ، کفشهایمان را در میاوریم ، به خاکِ روی کفش داری دست میکشیم و خاک را میکشیم به صورتمان که مبارک باشد وقتی چشممان به چشمانِ امام رضایمان میفتد ، اینجا شما گل دارید ولی آنجا چهار گوشهء ضریحِ امام رضایمان را گل گذاشته اند ، این هوا [با دست سعی کردم اندازهء جام های نقره و گلهاش را نشان دهم] گلها به زیبایی تمام گل آرایی شده ، رنگِ گلها خیلی خوب با هم هماهنگ شده ... شما فقط گلایولِ سفید دارید ولی امام رضایِ ما خیلی گلهاش بیشتر و قشنگ تر است ، این لامپها که شکلِ شمع است را میبینید که برایتان روشن کرده اند ؟ برای امام رضای ما لوستر هایی گذاشته اند که شراوه هاش وقتی صدا میکند صدای خوشه های طوبی توی ذهن و گوشِ آدم  میپیچد ، هوا مطبوع است ، خیلی ، چراغ های اینجا دفعهء قبل که آمدم خاموش بود ، این دفعه نمیدانم چرا روشن است ولی ، خانهء امام رضایِ ما توی مشهد الان چراغانی باران است ، حیاط های خانهء آقایمان را ریسه کشیده اند ، ریسه های رنگی ، خدّام از همیشه مهربان تر شده اند الان لابد و لباسهایشان از همیشه تمیز تر است ، ما آنجا اگر پشتمان را بکنیم به ضریح و برگردیم هیچکس مثلِ اینجا بهمان چپ نگاه نمیکند ، چون وقتی داریم برمیگردیم امام رضایمان باهامان تا دمِ در میاید بدرقه ... اما میدانید چیست ... من را برای جشنِ تولدشان راه نداده اند ...میگفتم و اشک بی اختیار روی گونه هام می ریخت ، رفته بودم کلیسا ، دلم عجیب هوای صحن و سرای رئوفِ آلِ محمّد را کرده بود و از بی سر و سامانی به کلیسا پناه برده بودم ، میخواستم بروم توی اتاقِ اعتراف و اعتراف کنم که : میدانید من خیلی بدبختم ، خیلی بی کس و بی پناه و مزخرفم اگر نبودم من هم الان توی خانهء آقای رئوفمان بودم ، جای کسی را که تنگ نمیکردم ... آمدم برم تو که خانومی زودتر از من رفت ... انگار آقا خیلی زود گفت اون تو جایِ تو نیست بچه مسلمان هر غلطی هم کرده ای که ما توی خانه راهت نداده ایم باید بین خودمان بماند به کسی ربطی ندارد ...داشتم به عیسیِ مریم پُز میدادم ، پُزِ امام رئوفمان را ، داشتم میگفتم :راستی ما از باب الجواد که وارد میشویم کفش هایمان را درمیاریم ، ما از باب الجواد که وارد میشویم همهء درها از کوچک و بزرگ به رویمان باز است ، ما از باب الجواد که وارد میشویم به استقبالمان میفرستند ... گاهی هم خودشان میایند ... ، درها مثلِ اینجا نیست ...فضا آنقدر ها هم که دفعهء قبل لطیف بود ، نبود ، زود بلند شدم ، پیاده رویِ ام توی خیابان دیدنی بود ، اشکِ چشمم خشک نمیشد ، مثلِ بی پناهِ از همه جا رانده ای راه میرفتم و ... بقیهء حرفهام پُز نبود ، حرفهایِ دلِ شکسته ام بود که یعنی آقا نمیشد ما را هم توی آن صحن و سرا یک جایی یک جوری جا بدهی ؟ ...اگر اجازه دهید و بطلبند فردا میرویم دست بوسِ خواهرتان برای عرضِ تبریک ...باید تو را به جانِ جوادت قسم دهد ...یعنی که هشتِ زائرتان پیشِ نُـهـ گروست+ وبلاگستان
  • انارماهی : )

اذن دخول

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی