دلا ... بسوز که سوزِ تو کارها بکند
چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۵۸ ب.ظ
اینی که میزاریم زیرِ پامون مثلِ کاغذِ رسیدِ تف شده از تو دهنِ دستگاهِ خودپرداز لهش میکنیماینی که ساتور میگیریم دستمون میزاریمش روی تخته گوشت و محکم با تمامِ قوا میکوبیم روشاینی که مثِ نجاست از گوشه ش بلندش میکنیم و میندازیمش دوراینی که محتویاتِ تهِ گلومون رو تف میکنیم توشاینی که مثِ آشغالِ بویِ گند گرفته از کنارش رد میشیم و منتظریم یکی بیاد برش داره بندازتش بیرون..این .. خب ؟ این ، اسمش دلِ دل ... دل ... حواست هست ؟+ اینی که جمعمون میکنه دورِ هم ... اسمش رفاقته ... رفاقت ، کتابِ "منِ او" اثر رضا امیرخانی رو برای درکِ برخی معانی رفاقت به همه اونایی که رفیق دارن توی زندگی شون توصیه میکنم+ امروز دنبالِ جایی بودم که خودم رو برسونم بهش ، انقدر که دو بار ، سه بار ، چهار بار .. نمیدونم چند بار چراغ چهارراه زرد شد ، قرمز شد ، سبز شد ... من متوجه "زمان" و "مکان"ی که توش بودم نشدم ، باید خودم رو میرسوندم به جایی ، به مسجدی که فاصلهء بینِ دو نمازش میشد به حضورِ صاحب و سرپرستِ "زمان" و "مکان"م برسم ...