26. اینجوری میشه که به زندگی امیدوار میشم
همبازیِ روزهای نوجوونی م رو بعد از شیش هفت سال دیدم، مامان شده بود. یه نی نی تو راه داشت و باید خیلی از خودش مراقبت میکرد.
دقت کردم
به نشستن و پا شدن و خندیدن و نگاه کردن و حرف زدن و به همه چیزش دقت کردم، مثلِ همون وقتا. مثلِ همون وقتا که برای من تعریف شده بود صدایِ خنده م از چند مگاهرتز بیشتر نشه و برای اون نه، مثلِ همون وقتا که برای من تعریف شده بود چادر رو جوری سرم کنم و خرامان راه برم که چند تا کتابی که رویِ سرمه نیفته و برای اون نه، مثل وقتایی که برای من تعریف شده بود چه مقدار غذا باید توی قاشقم باشه که وقتی قاشق رو میزارم تویِ دهنم برنجاش نریزه بیرون و قاشق رو طوری از دهنم خارج کنم که به دندونام نخوره و صدا نده و برای اون نه، دقیقا مثلِ وقتایی که برای من تعریف شده بود باید تهِ بشقابم رو تمیز کنم و خورش رو یه ذره رویِ برنج بریزم و بعدش خورش و برنج رو هم نزنم و ... برای اون نه. برای اون هیچوقت هیچ کدوم این چیزها تعریف نشده بود. اون هر طور که میخواست میخورد، هر طور که میخواست حرف میزد، هر طور که میخواست راه میرفت و میخندید و گریه میکرد و من نه.
ما با هم یک دنیا فرق داشتیم.
درست مثلِ وقتایی که اون هیچ تصوری برای آینده ش نداشت و من یه روز دوست داشتم برم خارج درس بخونم و یه روز دوست داشتم زنِ یه دکتر بشم و یه روز دوست داشتم با یه نجار ازدواج کنم و یه روز میخواستم دکتر بشم و یه روز تعمیرکار زیردریایی و اون ... اون فقط دوست داشت ازدواج کنه و مامان بشه. من همیشه فکر میکردم اگر زیرِ بیست و پنج سالگی ازدواج کنم یعنی به بدبختی سلام کردم و اون از بعد از دیپلم به طورِ جدی دوست داشت ازدواج کنه و حالا در سن بیست و دو سالگی مامان بود.
مامانی که هنوز همونجوری میخندید، همونجوری غذا میخورد، همونجوری حرف میزد، همونجوری راه میرفت، همونجوری نگاه میکرد، همونجوری بی اعتنایی میکرد و حتی با شوهرش مثلِ وقتایی که با من حرف میزد، حرف میزد، انگار دوستشه. تنها فرقی که داشت این بود که حالا آروم بود، حالا دیگه خجالت نمیکشید سرِ سفره بگه آب میخواد، اون به وضوح دیگه خجالت نمیکشید و انگار آزاد بود. آزاد بود که به حرفهایی که میشنوه بی اعتنایی کنه، آزاد بود که انتخاب کنه کدوم حرف رو بشنوه و کدوم رو بندازه دور، آزاد بود.
حالا من بیست و چهار ساله ام، هنوز ازدواج نکردم، مامان نشدم، خارج نرفتم، مدلِ چادر سر کردن و راه رفتن و حرف زدن و خندیدن و گریه کردنم هر روز یه شکله، هنوز تمیز غذا میخورم، دیگه دلم نمیخواد برم خارج درس بخونم، و آزادم که انتخاب کنم کدوم حرف رو بشنوم و کدوم یکی رو بندازم دور.
وقتی دوستام رو میبینم که با گذشت این همه سال هنوز مثلِ اون وقتان، هانیه هنوز زبونش نیش داره، درسا هنوز تکلیفش با خودش معلومه، فاطمه مامان شده، پردیس گفته بود زودتر از همه ازدواج میکنه و کرد، مرضیه میخواست معلم بشه و رفت دنبالش ... از خودم میترسم، از خودم که هر روز دنبالِ یه چیز رفتم، هر روز یه دنیایِ تازه رو تجربه کردم، هر روز یه آرزوی جدید رو تو سرم پروروندم و هر روز یه چیز تازه خواستم ... هم از خودم میترسم و هم فکر میکنم چقدر توی این سالها و این دنبال کردن ها و چشیدن ها و رها کردن ها تجربه کسب کردم، ... و البته تهش، یادم میفته که این من بودم که از ده سالگی، دلم خواست نویسنده بشم و ... شدم
: )