انارماهی

بسم الله

بایگانی

24.

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۰۳ ب.ظ

چشمهایت چه رنگی بود ؟ سبزِ یشمی ؟ آجریِ روشن ؟ کرمِ مایل به نخودی ؟ سیاهِ متمایل به بادمجانی ؟ ارغوانی مایل به سبز ؟ عسلی ؟ آبیِ زمینی بود یا آبی آسمانی ؟
خاطرم نیست چشمهات چه رنگی بود ، ولی دستهایت را خوب به یاد دارم ، دستهات سیاه بود ، نوک انگشتهات سیاهِ سیاه بود ، تو همان کسی بودی که همیشه با من از درختِ گردوی خانهء امیر اینها بالا میامدی تا من بتوانم از بالا حوضِ حیاطِ خانه مان را نگاه کنم . من که مشغولِ تماشایِ حوض میشدم تو میرفتی پی گردوها ، بلانسبتِ خاندانِ حشمتی از میمون بهتر از این شاخه به آن شاخه میرفتیو گردو میکندی و همانجا بالای درخت با سنگی که توی جیبت داشتی میشکاندی و هم به من میدادی و هم خودت میخوردی .
صدای گرومپ گرومپ که بلند شد من شانزده ساله بودم ، دانشجوی سالِ دومِ رشتهِ گرافیکِ هنرستانِ اختران ، باید طراحی میکردیم از یک موجودِ جاندار ، تو هنوز بودی ، خانهء امیر اینها هم بود و درختِ گردویشان ، خواستم برم بالا که از درِ خانه امیر اینها آمدی تو ، مرا که پای درخت دیدی چشمهات چسبید کفِ زمین ، سلام کردی ، دانشجویِ سالِ اولِ مهندسی صنایع دانشگاه امیرکبیر ، چقدر گلاب خانوم مادرت بهت افتخار میکرد ، با همان سرِ پایین آمدی کنارم : میخوای بری بالای درخت بازم ؟
: باید موجودِ زنده طراحی کنم
: حتمن باید از تو لونه کلاغ جوجه هاشو بکشی بیرون و نقاشی کنی ؟ ای بابا
: نه ، میخوام ماهی های توی حوضمون رو بکشم
دست انداختی به درخت و رفتی بالا ، تخته شاسی را از من گرفتی و اشاره کردی که دنبالت بیایم ، امیر اینها خانه نبودند ، امیر رفته بود و زن داداش هم خانه ما بود .
باز هم مشغول گردو کندن و شکاندن و خوردن شدی و من در حالتِ نا متعادلی مشغولِ طراحی ، خواستی بهم گردو بدهی گفتم دستم بند است ، چند لحظهء بعد مشامم بوی گردو را از دست های سیاهِ کسی حس کرد ، سر بلند کردم ، دستت را گرفته بودی مقابل دهانم و نگاهم میکردی ، گردو را از دستت خوردم ... سُر خوردی ، تا بیایی تعادلت را حفظ کنی حسابی خندیده بودم ، گفتی : منتظرم میمانی معصوم ؟
مداد و پاک کن از دستم افتاد
گفتی : ای وای چیکار کردی دختر ؟
: توام میخوای بری مگه ؟
: بزار برم برات بیارمشون ...
دستت را گرفتم ، نا خود آگاه ، نگاهم کردی ، نگاهت کردم ، گفتی : بخونیم ؟
دستت را فشار دادم ، خواندی ، گفتم : قبلتُ
قرار شد منتظرت بمانم تا برگردی ... منتظرت ماندم ، برگشتی ، با دستهای سیاه و چشمهایی که یادم نیست چه رنگی بودند ...

  • انارماهی : )

کبوترماهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی