بیست و نه: طوفان
وضع زندگی آشفته اش هراسانم نمیکند، آنقدرها که قبلا حالم بد میشد و فکرم مشغول، نمیشود. مثل همیشه سر به کوه و بیابان نمیگذارم و برای ساعاتی در خلوتیِ خیابان قدم نمیزنم و تفکراتِ سیاسی اجتماعی فلسفی خانوادگی همه چی ای ام را با هم مقایسه نمیکنم. با یک جور اطمینانِ خاص که البته از من بعید است بهش تاکید میکنم که "میگذرد" و راهم را میگیرم و میروم. نه که درکش نکنم، نه که ندانم در چه وضعیتی ست نه که دلم به حالش نسوزد ولی بی سکون بودن و تغییر همیشگیِ دنیا و وضعِ زمان انقدر برایم ثابت شده که ترجیح میدهم دیگر بهم نریزم و همه را به بهم نریختن دعوت کنم.
خبرِ سفرِ عجیب و غریبِ برادر مرضیه را که میشنوم و هول و حراسش را که میفهمم میروم به روزهای گذشته، سالهای دبیرستان، روزهایی که با مرضیه مینشستیم پشتِ نیمکت های چوبی یا پشتِ پنجره ی کلاس و درباره ی عدم تطابق فرهنگیِ خانواده ی آنها و خانواده ی عروسشان که آن روزها تازه رفته بودند خواستگاری اش حرف میزدیم و کلی معیار و مقیاس و خط کش برمیداشتیم و کلی نظریه میدادیم که من اگر بخواهم ازدواج کنم فلان و بهمان. آن روزها هیچ کداممان فکرش را هم نمیکردیم که برادرِ مرضیه یک روزی این طوری زمینی از مرزِ ایران به مقصدِ آلمان خارج شود و امشب از دریا با قایق ترکیه را برود به طرفِ یونان و مامانش در اضطراب باشد و زن و بچه اش تنها و بی پناه.
تغییر پشتِ تغییر، و این حجمِ عظیمِ تغییراتِ عالم هم میترساندم و هم امیدوارم میکند. زندگیِ مژگان، زندگیِ مهناز، زندگیِ مژده، زندگیِ درسا، زندگیِ هانیه، زندگیِ پردیس و هزار و یک زندگیِ دیگر که همه و همه و همه انقدر مشمولِ تغییر بوده اند که حس میکنم دنیا یک دریای طوفانی ست که گذشتن از آن مستلزم داشتنِ سکانی ست محکم که باید آن را سفت چسیید و درست حرکتش داد ... و باز سوال و سوال و سوال ...