بیست و چهار: مرگ تدریجیِ یک انسان
همیشه از فکر کردن به آدم ها هم لذت برده ام و هم ترسیده ام. شهلا، برای من اسوه ی سیاست های زنانه بود. همیشه حاضر بودم چیز بزرگی در زندگی ام را بدهم و یک روز به جایِ شهلا زندگی کنم. او که بعد از سالها زندگی اخلاقِ فامیلِ شوهر چنان در دستش بود که انگار آنها موم اند و او طراحِ مجسمه ساز انقدر راهکار و تکنیک برای زن بودن و زن ماندن بلد بود که مرا که آن روزها یک دخترِ پر شر و شورِ هفده ساله بودم با یک دنیا فکرِ بکر و دست نخورده را به غبطه و تحیر وا میداشت (چقدر ادبی هستیم ما، به به). حاضر بودم چادر و حجاب را بگذارم کنار و عینِ شهلا باشم. یک بی حجابِ خوشبختِ خوش خلقِ کار بلد. اما نمیشد. من همیشه از اینکه به حرفهای گنده گنده ی خدا گوش نکنم ترسیده بودم هرچند حرفهای کوچک کوچکش را زیرِ پا له میکردم و مثلا خلق و خویِ خوشی نداشتم ولی سعی میکردم ادایِ شهلا را دربیاورم و خیلی وقت ها صاحبِ خلق و خویِ محمدی باشم. حسرتِ شهلا و اخلاق و محبوبیتش همیشه در من بود تا اینکه در یک آلبومِ خانوادگیِ عکسِ جوانی های شهلا را دیدم. سالهای اولِ انقلاب بود شهلا با چادر و مقنعه ی خیلی کیپ نشسته بود زیرِ سایه ی درخت بهارنارنج حیاط و عکس انداخته بود. نمیتوانستم دهانم را از تعجب باز کنم، این زن مومنه ی محجبه ای که یک طوفانِ صد و هشتاد کیلومتر در ساعتی هم نمیتواند چادرش را کنار بزند شهلاست؟؟؟!!!! بعد فکرهای دیگری آمد سراغم که خب لابد حکومت نتوانسته امثالِ شهلا را جذب کند، یا لابد شهلا به مرور زمان به این نتیجه رسیده که برخی از حرفهای دین را میشود ندیده گرفت، لابد شهلا به این نتیجه رسیده که حجاب خیلی هم مساله ی مهمی نیست، اصلا مگر برای حجاب حدی تعیین شده؟ شاید اگر روحانیت کمی بهتر جامعه رفتار میکرد شهلا این طوری نمیشد؟ اصلا به من چه خب شهلا دلش پاک است، دل من که پاک نیست او میرود بهشت و من با این همه حجاب و چادر و چاقچول (؟) به جهنم. اینها فکرهایی بود که یکی پس از دیگری از ذهنم میگذشت و نمیتوانستم هیچ جوابِ درستی برایش پیدا کنم. شهلا جداً محبوب بود، جداً خوش خلق بود و الحق و الانصاف در سیاست بازی یک زنِ به تمام معنا بود، طوری که فکر میکنم مهدعولیا مادرِ ناصرالدین شاه در گور به وجوش افتخار میکرد. شهلا عروس دار شد و نوه دار شد و برای من اسطوره ی نجابت و پاکی و خلقِ محمدی و زنیت باقی ماند تا چند وقت پیش که طی یک تماسِ تلفنی متوجه شدم چقدر عوض شده. انگار یک فرشته ی خاک گرفته بود که حرف میزد و تیکه می انداخت و هر هر به تیکه پاره های زبانش که ما را زخمی میکرد میخندید، ما تصمیم گرفتیم خانوادتاً آن تماس را ندیده بگیریم و فکر کنیم شهلا در وضعیتِ روحیِ بدی و تحتِ تاثیر کهولت سن آن حرفها را زده چون همه به شدت شوک زده بودیم تا چند روز پیش که طی یک پیامک حاویِ یک جوک که مبانی قرآن و دین را به سخره گرفته بود یک بار دیگر ما را به تعجب و تحیر واداشت، شهلا حجاب نداشت ولی نماز میخواند، قرآن میخواند، به جلساتِ قرآن میرفت، روزه میگرفت، به فقرا کمک میکرد. یک بار دیگر و این بار با اعجابِ بیشتری خانوادتاً به شوک سلام گفتیم و حالا دوباره آن عکسِ خانوادگی و آن حجابِ به شدتِ کیپِ شهلا جلویِ چشمم رژه میرود و از خودم میترسم. خودم که معلوم نیست چند سال بعد چجوری ام و چه شکلی و باید حواسم به تدریجی بودنِ روندِ تغییر باشد ...