انارماهی

بسم الله

بایگانی

جایی ننوشته ست گنه کار نیاید

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ

خبرگزاریِ فارس بودم، هم باید استاد را میدیدم هم همسر و فرزندِ شهید را و هم در رونمایی نمادینِ سایتی شرکت میکردم و هم یادداشت هایم را میگرفتم و هم نظرِ استاد را میپرسیدم و هم هزارتا کارِ دیگر، تمامِ مدت نشسته بودم و کتابی که استاد اولِ جلسه بهم داد و جلسه درباره ی همان کتاب بود را میخواندم و گوش نمیکردم چه کسانی چه میگویند، محوِ زندگیِ تویِ کتاب شده بودم که مامان زنگ زد. نمیشد جواب داد، پیام دادم که هر کاری دارید پیام بدهید. پیام از مامان رسید که:

من فکر کردم رسیدی خونه، خواستم بگم بیای بریم خادم امام رضا

و پیام همین جا تمام شده بود انگار دستِ مامان خورده بود و پیامی را نصفه برایم فرستاده بود. تا پیام بعدی برسد هزار و یک فکر از سرم گذشت: یعنی قرار شده بریم مشهد زندگی کنیم؟ قراره بریم خادم بشیم؟ ینی به آرزوم میرسم؟ ینی میریم مجاور میشیم؟ شاید میخوایم بریم مشهد، شاید به دعوتِ خادمای امام رضا میخوایم بریم مشهد ... . جلسه و کتاب و همه چیز فراموشم شده بود و واژه های مشهد و خادم و امام رضا تویِ سرم دورِ هم میچرخیدند که پیام بعدی مامان رسید "خادم های امام رضا اومدن مسجد محمدی میرن مسجد مسلم مراسم ما هم میریم"

لوح های تقدیر رد و بدل شد و عکس های یادگاری گرفته شد، آن بخش از صحبت های همسرِ شهید را هم که استاد گفته بود درباره ش بنویسم ضبط کرده بودم، یادداشتم را گرفتم  و دادم به استاد و تشکر و قدردانی و مراسماتِ مرسوم و راهیِ خانه شدم. مسجد محمدی پرنده پر نمیزد، فکر کردم پیام مامان را اشتباه خوانده ام، زنگ هم که میزدم آنتن نداشتند، بالاخره فهمیدم مامان اینها کجایند و خیابان ها را به سمتِ مسجد مسلم گز کردم. نمیفهمیدم مردم برای چه جمع شده اند، خادم امام رضا مگر دیدن داشت؟ بعد یک دفعه عزیز و نصرت را کنارِ هم دیدم، شاخم درامد، اشک و بهت و بغض و شاخ و خستگی و کوفتگی و شوق را داشتم با هم درونِ خودم حل میکردم که یک دفعه آفای ف که آن لحظه فقط به این فکر کردم که چقدر آشناست و نشناختمش پرچم را گرفت طرفم که برم جلو و زیارت کنم. تا تصمیم بگیرم از این غیر روشن فکربازی ها بکنم یا نه، پرچمِ گنبد را بوسیده بودم و بغض داشت خفه م میکرد و بعد من بودم که رویِ فکرهای روشنم پا گذاشته بودم و جماعتی بودند که پیشِ رویم پرچم را بدرقه میکردند و عزیز و نصرت که بعد از سالها اختلاف را کنار گذاشته بودند و دوشادوشِ هم ایستاده بودند و گاهی در بغلِ هم زار میزدند.

ما نه مشهد رفتیم، نه خادم شدیم، نه قرار است مجاور شویم ولی امام رضا ناطور دلمان را هوایی کرد و رفت ...

  • انارماهی : )

اذن دخول

نظرات  (۱)

سلام لطفا وبلاگ ما رو دنبال کنید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی