انارماهی

بسم الله

بایگانی

25. دیوانه ها شاخ و دم ندارند ولی دل دارند

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۳۳ ب.ظ

دیوانه ها شاخ و دم ندارند ، من خودم چند بار چند تایشان را دیدم ، یکی ش همانی بود که میکرد دنبال سروناز و او ازش میترسید و به داداشش گفته بود باهاش تا مدرسه بیاید و بعدش هم بیاید دنبالش که دیوانه هه اذیتش نکند ، یکیشان هم یک بار توی خانهء اعظم خانم اینها دیدم ، دخترِ یکی از فامیل هایشان بود ، نشسته بود یک گوشه و موقع روضه خواندن کبری سادات یک کلمه هم حرف نزد ، عروس مریم خانم هم بچه ش دیوانه بود ، آمده بود برای سفرهء امام حسنِ مامان بزرگ خانه مان ، از اول تا آخر از دهانش آب چکید ، مامانش هم هزار تا دستمال برداشت و هی آب دهانش را پاک کرد ، نمیفهمیدم چرا بهش نمیگه : آب دهنت رو قورت بده ، مدام براش پاک میکرد
یک دیوانهء دیگر هم بود توی کوچهء آذین این ها ، هیچی نمیگفت ، دنبالت هم راه نمیفتاد ، فقط نگاهت میکرد ، یک بار که داشتم از خانهء آذین این ها ، برمیگشتم صدام کرد : آهای دختر خانوم
من هر کس بهم میگفت دختر خانوم را دوست داشتم برگشتم : بله ؟
: دستبندت رو میدی به من ؟
از این دستبند پلاستیکی ها بود که آن روزها زیاد شده بود ، مدرسه برای روز دانش آموز بهمان داده بود دستبندم را از دستم دراوردم و دادم بهش ، گفت : حالا که اینو به من دادی ، زنم هم میشی ؟
بعد من فرار کردم ، از کوچهء آذین این ها تا خانهء مان را به سرعتِ نور دویدم و رسیدم خانه و یک عالمه مشق نوشتم ، احساس گناه میکردم ، نمیدانم چرا ، ولی آن روز تا یک هفته آنقدر مشق زیادی نوشتم و نوشتم و نوشتم که خانوم نایینی مامان را خواست مدرسه ، بهش گفته بود تو رو خدا به این بچه انقدر مشق اضافه ندید بنویسه دستهاش کوچولوئه درد میگیره ، از اون روز مامان نمیزاشت مشق بنویسم ، بعد من دیگر نمیدانستم سرم را با چی گرم کنم ... بعد کم کم بزرگ شدم و سرم گرم شد و دیوانهء کوچهء آذین این ها را یادم رفت .
دیروز که نشسته بودم روی صندلی مامان بزرگ ، حسام آمد از جلوم رد شد ، صداش کردم : حسام با من ازدواج میکنی ؟
: زن دایی ، زن داییییییی قرص های کبوتر رو باید ظهر میدادی هااااااا


  • انارماهی : )

24.

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۰۳ ب.ظ

چشمهایت چه رنگی بود ؟ سبزِ یشمی ؟ آجریِ روشن ؟ کرمِ مایل به نخودی ؟ سیاهِ متمایل به بادمجانی ؟ ارغوانی مایل به سبز ؟ عسلی ؟ آبیِ زمینی بود یا آبی آسمانی ؟
خاطرم نیست چشمهات چه رنگی بود ، ولی دستهایت را خوب به یاد دارم ، دستهات سیاه بود ، نوک انگشتهات سیاهِ سیاه بود ، تو همان کسی بودی که همیشه با من از درختِ گردوی خانهء امیر اینها بالا میامدی تا من بتوانم از بالا حوضِ حیاطِ خانه مان را نگاه کنم . من که مشغولِ تماشایِ حوض میشدم تو میرفتی پی گردوها ، بلانسبتِ خاندانِ حشمتی از میمون بهتر از این شاخه به آن شاخه میرفتیو گردو میکندی و همانجا بالای درخت با سنگی که توی جیبت داشتی میشکاندی و هم به من میدادی و هم خودت میخوردی .
صدای گرومپ گرومپ که بلند شد من شانزده ساله بودم ، دانشجوی سالِ دومِ رشتهِ گرافیکِ هنرستانِ اختران ، باید طراحی میکردیم از یک موجودِ جاندار ، تو هنوز بودی ، خانهء امیر اینها هم بود و درختِ گردویشان ، خواستم برم بالا که از درِ خانه امیر اینها آمدی تو ، مرا که پای درخت دیدی چشمهات چسبید کفِ زمین ، سلام کردی ، دانشجویِ سالِ اولِ مهندسی صنایع دانشگاه امیرکبیر ، چقدر گلاب خانوم مادرت بهت افتخار میکرد ، با همان سرِ پایین آمدی کنارم : میخوای بری بالای درخت بازم ؟
: باید موجودِ زنده طراحی کنم
: حتمن باید از تو لونه کلاغ جوجه هاشو بکشی بیرون و نقاشی کنی ؟ ای بابا
: نه ، میخوام ماهی های توی حوضمون رو بکشم
دست انداختی به درخت و رفتی بالا ، تخته شاسی را از من گرفتی و اشاره کردی که دنبالت بیایم ، امیر اینها خانه نبودند ، امیر رفته بود و زن داداش هم خانه ما بود .
باز هم مشغول گردو کندن و شکاندن و خوردن شدی و من در حالتِ نا متعادلی مشغولِ طراحی ، خواستی بهم گردو بدهی گفتم دستم بند است ، چند لحظهء بعد مشامم بوی گردو را از دست های سیاهِ کسی حس کرد ، سر بلند کردم ، دستت را گرفته بودی مقابل دهانم و نگاهم میکردی ، گردو را از دستت خوردم ... سُر خوردی ، تا بیایی تعادلت را حفظ کنی حسابی خندیده بودم ، گفتی : منتظرم میمانی معصوم ؟
مداد و پاک کن از دستم افتاد
گفتی : ای وای چیکار کردی دختر ؟
: توام میخوای بری مگه ؟
: بزار برم برات بیارمشون ...
دستت را گرفتم ، نا خود آگاه ، نگاهم کردی ، نگاهت کردم ، گفتی : بخونیم ؟
دستت را فشار دادم ، خواندی ، گفتم : قبلتُ
قرار شد منتظرت بمانم تا برگردی ... منتظرت ماندم ، برگشتی ، با دستهای سیاه و چشمهایی که یادم نیست چه رنگی بودند ...

  • انارماهی : )

: )

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۲۶ ب.ظ
  • انارماهی : )

23. شمعـ ـدانی

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

حیاط خانهء ما همیشه پر از شمعـ ـدانی بود ، یک حوض دایره شکلِ بزرگ و یک عالمه شمعـ ـدانی ، انگار قرار بود ما از نسل شمعـ ـدانی های محلهء مان محافظت کنیم ، یا شاید از نسل شمعـ ـدانی های شهرمان ... مبادا که منقرض شوند . یک وقتهایی که از خانهء همسایه بغلی صدای گریهء بچه بلند میشد ، یا کامیون اسباب و اثاثیه چند ساعتی توی کوچه اطراق میکرد یا صدای کل کشیدن از یک سوی محله میامد میدانستم که به زودی یکی از شمعـ ـدانی های خوش بر و رو به زودی جایش را به گلدانِ سفالیِ تازه قلمه زده شده ای خواهد داد و از حیاط خواهد رفت.
نوزادِ مریم خانم که توی محله ما به دنیا آمد و نامش زهرا شد ، خانم بزرگ یک شمعـ ـدانی صورتی را به نامش سند زد و برد خانهء مادرِ مریم خانم تقدیمش کرد .
علی ، پسرِ آقا رضا که زن گرفت ، همان که زنش اصلن خوشگل نبود ولی بعدها خانم های محله فهمیدند که دختر با فهم و کمالاتی ست و دیگر یادشان رفت سیاه سوخته است و دماغش بزرگ و است و لبهاش قلوه ای ... یک شمعـ ـدانی سفید داشت که خانم بزرگ روز پاتختی برایش برد .
المیرا اینها که آمدند به محله مان که حسرت روی حسرت بگذارند روی دلم که چرا اسم من المیرا نیست که توی خانه راه بروم و اِلـــــی صدایم کنند و به همه با ناز بگویم : اسمم المیراس ولی اِلـــــی صدام میکنن ، با اینکه اصلن دلِ خوشی ازشان نداشتم باز شمعـ ـدانی دار شدند .

ما قرار بود حافظ جانِ شمعـ ـدانی ها شویم ولی آنها را میبخشیدیم حتی شنیده بودم که به پسرِ حاج آقا سید که تازه از فرنگ آمده بود و قرار بود بیاید شهربانو ، مادرم را از خانم بزرگ خواستگاری کند هم به محض آمدن به ایران یک شمعـ ـدانی از خانم بزرگ هدیه گرفته بود ... شمعـ ـدانی ها آدم های زیادی را به هم رسانده بودند ، وصالِ آدمهای زیادی را یادِ هم انداخته بودند و با شروع یک خاطره رشد کرده بودند و رشد کرده بودند و قلمه زده شده بودند و تا سالها توی حیاطِ همهء همسایه های محله مان پر بود از گلدانهای شمعـ ـدانی .

حالا سالهاست که خانم بزرگ رفته ، گلدانهای شمعـ ـدانی را مامان شهربانو به باغبانِ فصلیِ کوچه باغِ بالا فروخته و هیچ پسرِ حاج آقا سیدی قرار نیست از فرنگ بیاید تا من براش گلدانِ شمعـ ـدانی ببرم و او بیاید و مرا از خانم بزرگ شهربانو خواستگاری کند ...
رسمِ شمعـ ـدانی ورافتاده ...

+ لطفتان مزید ... تاخیرم را ببخشید .
  • انارماهی : )

روز چهلم ...

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۳۱ ب.ظ
و تمام ...   شما چه کردید ؟
  • انارماهی : )

[عنوان ندارد]

جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۴۷ ب.ظ
یابن الحسنراهِ وصال ... بستی                        با دیگران ... نشستی ...                                                      رو کن به هر که خواهی ... آقا                                                                                              گل پشت و رو ندارد ...+ خیلی حرف دارم برای گفتن ، به اندازهء تمام خطوطی که نوشتم و پاک کردم ، به اندازهء تمام کلماتی که خوردم و به دیوار روبرو نگاه کردم ، خیلی بغض دارم برای هوار کردن ، خیلی جمله ها دارم که باید شروع شود با :یا ایهالرفقا ... ، اما جایی خوانده ام که مرد است و کتمان ... . من آدمِ هوار هوار کردن نیستم ، آدم اعتراض کردن هم نیستم ، بارها سوخته ام و بارِ دیگر میسوزم ... اینها هم کنار خیلی چیزهای دیگر ... خیلی دوست دارم بگویم بدرود ، بگویم خداحافظ ، بگویم دیدار به قیامت ... اما مگر آدم همیشه همان کاری را میکندکه دوستش دارد ؟
  • انارماهی : )

روز سی و پنجم

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۰۷ ب.ظ
روی لپ تاپ یا هر ماسماسک دیگری که باهاش اینترنت گردی میکنیم ، دانلود منیجر نصب میکنیم که سرعتِ دانلودِ فایلهایمان را ببرد بالا ... که زودتر به فایلهایی که میخواهیم برسیم . روی دلمان ، هی کینه روی کینه میگذاریم ، هی نفرت روی نفرت میچینیم ، بعد توقع داریم انوارِ الهی خیلی زود و تند و سریع بنشیند روی دلمان و کمکمان کند .   + سخت خسته ام ... سخت ... و شانه خالی کردنِ کسی که شانه خالی کردنش از تصورم هم خارج است ... خسته و خسته و خسته ترم میکند ... میشکندم + تاییدِ نظرهای پست های قبلی را حوصله ای نیست ... شاید بعدی ها را هم نباشد
  • انارماهی : )

روز سی و چاهارم

سه شنبه, ۷ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۵۵ ب.ظ
این روزهای مرا مهم نیست کسی بخواند یا نه ، من مینویسم برای فردای حافظه ام .امروز واردِ ساختمانِ عریض و طویلی شدم که لقبِ فرهنگی را یدک میکشید و به یک ساختمان مدرنِ فول امکانات بیشتر شباهت داشت تا جایی که قرار است کار فرهنگی کند . جوانکِ ترسویِ دل به دریا نزده ای را نشانده بودند که لابد یا فوقِ لیسانس داشت یا دکتری و مدیرِ بخش طویلی از آن سازمانِ عریضش کرده بودند ، جوانک ساده بود و برای ترسو بودنش دلم سوخت ، دلم سوخت که نمیدانست یک مدیر فرهنگی باید نام تمام شخصیت هایی که ما میبریم را بداند و اگر هم نمیداند جوری واکنش نشان دهد که یعنی بله من این آدم را میشناسم یا من با فلان آدم کار فرهنگی کرده ام ، یا فلان شماره از نشریه بهمان که سالِ فلان درامد طرحش مالِ من بود ، یا شما موسسه فلان را میشناسید ؟ بنده مدتی ...هی دلم میخواست از زبانش اینها را بشنوم ، هی منتظر بودم بعد از بردنِ نام آقای الف و ب و صاد و ضاد و طا ، یک واکنشی ببینم که نشان دهد این آدم قبلا یک بار این آدمها را از نزدیک دیده ، هی دلم میخواست جوانک یک طرح بگذارد روی طرحی که داشت پروپوزالش را میخواند ، هی دوست داشتم از طرحمان ایراد بگیرد ، دوست داشتم بگوید ما قبلا مشابه این کار را کرده ایم ... دوست داشتم نمونه کاری که آورد از نظرِ گرافیکی فول باشد ، دوست داشتم کتابی که هدیه داد مالِ دو ماه قبل در سالِ نود و دو باشد نه سالِ هشتاد و نه ...یعنی از سال هشتاد و نه تا نود و دو هیچ کارِ شاخِ دیگری در این طبقهء عریضِ فرهنگی صورت نگرفته بود ؟ادارهء تمیزی بود انصافاً ، جوانک دو تا منشی هم داشت ، فرت و فرت و پشت سر هم هم برایم چای آوردند ، توی اتاق جوانک هم اتاق کنفرانس جدا بود هم یک اتاق شخصی ... آنجا همه با هم میگفتند و میخندیدند و ساختمان هیچ شباهتی به ساختمانی که منتسب به فرهنگ و هنر است ... نداشتدلم امروز سوخت ... و بیشتر از قبل احساس مسوولیت کردم و باز دلم خواست با همهء نفرتم از دانشگاه و کنکور و درسهای کلیشه ایِ به دردنخور و اساتیدِ یدکـ ـکش ، شیش تا دکتری داشته باشم که یک روزی ، یک جایی ، کسی نتواند بخاطر نداشتنِ مدرک تمام استعدادم را زیرِ پاهاش لهـ کند ...درس بخوانید بچه مذهبی ها ...+ روزهای آخر چله خیلی خوب است ، خیلی ... خیلی به آنچه میخواستم برسم نزدیک شده ام ... خیلی ... نزدیک شده ام ها .. نرسیدم ، و همین نزدیک شدن را عشق است
  • انارماهی : )

روز سی و یکم

شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۳۶ ب.ظ
میان تمام اتفاقاتِ عاشورا ، یکی از همه بیشتر سالهاست ذهنِ مرا درگیر خودش کرده ...در مقاتل متعدد و در نوشته های آیت الله شوشتری و شیخ عباس قمی ، متواتر آمده که وقتی علی اصغرِ امام حسین علیه السلام به تیرِ دشمنِ ملعون ، به شهادت رسید ، حضرت ، خونِ فرزند را به آسمان پاشید و قطره ای از آن خون به زمین نریخت ...در کم و کیفِ شهادتِ طفل شیرخوار ، بحثی ندارم ، در اینکه قطره ای از این خون بر زمین نریخت هم سوالی ندارم ، ... فقط یک جاست که هرچه میکنم و هرچه میخوانم و هرچه دلائل وارد بر این قضیه را زیر و رو میکنم نمیفهمم ... نمیفهمم بر حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام ... چه گذشت ... چه گذشت که خونِ طفلِ شیرخواره را به آسمان پرتاب کرد و فرمود :چون خدا این مصائب را میبیند ، تمامش بر من آسان است ...خیلی دوست دارم حالِ حضرت را آن لحظه بدانم ، چه گفت پیشِ خودش و خدایش ؟ در دلِ حسین علیه السلام چه میگذشت که چنین کرد ؟ چه داغی بود داغِ نوهمسفرِ شش ماههء بنی هاشمی ؟ ... در دلِ حسین علیه السلام چه بود که خدا قطره ای از خونِ فرزندش را به زمین برنگرداند ؟امتِ شکم از مالِ حرام پاره کردهء کوفی ... در میدانِ نبرد ، چشم انتظارِ معجزه ای برای بیعتِ با حسین بن علی علیه السلام نیستند ... این اتفاق برای نشان دادنِ معجزه نیفتاده ... خونِ گلویِ فرزندِ خُردی بوده ... به دست های پدرِ تنهایِ دل شکسته ای ... پدرِ تنـ ـهای دلـ ـشـ ـکـ ـسـ ـتـ ـه ای که تمامِ آنچه بر او گذشته را میدانسته ... شهادتِ علی اصغر در عاشورا ، اتفاق شگرف و غیر قابل پیش بینی نبوده برای حسین علیه السلام که از کودکی روضهء کربلا را از جدّ و پدر و مادر و برادر بزرگوارش ... شنیده ...آن لحظه چه شد ؟چه بر پسرِ زهرا سلام الله علیها گذشت که چنین کرد ؟...آن قدر حجب و حیا داریم که سکوتِ خدا و نگاهش به مصائبمان و فقط نگاهش به مصائبمان ... مصیبت را ... مصیبت را ... نه غم و درد های زود گذر ... مصیبت را ... برایمان آسان کند ؟نمیدانم رازِ این اتفاق و این سوالِ همیشه همراهِ من درباره این اتفاق عاشورا ... کی سرگشاده میشود ...
  • انارماهی : )

روز بیست و نهم ... حبیب باشیم برای مردم ...

پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۴۹ ق.ظ
از ابراهیم نبی ، در تورات ، به نامِ خلیل یاد شده ، چون مردم دار بود ، مردم را دوست داشت ، در قرآن از ابراهیمِ نبی ، به نامِ خلیل یاد شده ، چون با خدا بود ، خدا را دوست داشت و بعد از آن با نامِ حنیف .در قرآن از ابراهیم با نامِ حنیف یاد شده که در لغت عرب به معنی کسی ست که از تمامی باطل های دنیا روی گردانیده و به خدای واحد پناه آورده .بعد از اینکه خدا از ابراهیم با نامِ حنیف یاد میکند دیگر صفتِ پایین تری را به کار نمیبرد ... ابراهیم نبی ... مردم دار بود که خلیل الله شد ، ابراهیمِ نبی ، مردم دار بود که دانست فرقِ بینِ حق و باطل را ، و حنیف شد ...مردم دار باشیم مردم ......حبیب بن مظاهر ، همان کسی که یک سال قبل از بعثتِ رسولِ گرامی اسلام به دنیا آمد و با آنکه حدود ده تا سیزده سال از امام حسین علیه اسلام بزرگتر بود هم واره در مقابل حضرت متواضع و فروتن بود ... وی در میانِ مردمِ قبیلهء بنی اسد و هم چنین مردمِ کوفه ، به مردم داری و کرامت ، شهره بود ...حبیب دوستِ دورانِ کودکی حسین بن علی علیه السلام ، روزی در منزل به همراه خانواده انتظارِ حسین بن علی علیه السلام و پدرش علی بن ابی طالب علیه السلام را میکشید ، چون به زمانِ دیدار نزدیک شد ، حبیب بر بالای بامِ خانه رفت تا زودتر حسین بن علی علیه السلام را ببیند ، وقتی که حسین بن علی علیه السلام و پدر بزرگوارش به کوچه رسیدند و حبیب ، محبوبِ دلش را دید ، از شوق ، متوجه بلندی بام نشد و خواست خود را به حسین علیه السلام  برساند ... چون قدم برداشت ، از بام به زمین افتاد و جان داد ، وقتی که حسین بن علی علیه السلام از ماجرا آگاه شد ... حبیبش را یک بارِ دیگر از خدا خواست و خدا خواستهء حسین علیه السلام را اجابت کرد و حبیب بن مظاهر جانی دوباره گرفت ......حبیب بن مظاهر مردم دار بود که حبیبِ پسرِ رسولِ خدا شد و آنقدر به وجودش اطمینان بود که حضرت در راهِ عراق برایش نوشت : از حسین بن على بن ابى طالب، به دانشمند فقیه، حبیب بن مظاهر: اما بعد،اى حبیب! تو خویشاوندى و نزدیکى ما را به‏ رسول خدا صل الله علیه و آله وسلم میدانى و ما را بهتر از هرکس میشناسى; تو که صاحب اخلاق نیکو و غیرت میباشى، پس در فدا کردن جان در راه ما دریغ مکن، تاجدم رسول الله صل الله علیه و آله وسلم پاداش آن را در قیامت‏ به تو عطاکند + عیدتون مبارک : )+ نشریه مجازی هم وبلاگی با یک ویژه نامه برای غدیر در خدمتِ شماست : اینجا
  • انارماهی : )

روز بیست و هفتم ... کربلا ادب است

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۴ ق.ظ
مهم نیست که خبر شهادت مسلم ، در زرود به امام حسین علیه السلام رسید یا زباله یا صفاح ، مهم نیست که اول کسی که برای بردنِ نامهء امام راهی کوفه شد قیس بن مسهر صیداوی بود یا دیگری ، مهم نیست که دومین نامهء امام از حاجر راهی کوفه شد یا از العقیق ، مهم نیست که فرزدق شاعر کجا امام را دید و زهیربن قین کجا به امام پیوست ... اینها موخراتِ کار است ، مهم پیوستنِ زهیر است و شهادتِ مسلم و حرفهای قیس بالای منبر مسجدِ کوفه ، حتی آنکه زهیر چرا پیوست و مسلم چگونه به شهادت رسید و نامهء قیس چه شد که به دستِ اهلش نرسید هم مهم نیست ... کربلا ، تاریخ نیست که هی بخوانی و هی بخواهی بنویسی از این منزل تا آن منزل به دخترِ علی بن ابی طالب علیه السلام چه گذشت ، کربلا جغرافیا نیست که نقشهء حرکتِ کاروان از مدینه به عراق را بکشی مختصاتِ هر منزل را در بیاوری و بدانی که هر منزل دقیقن چقدر با کربلا فاصله داشت ... کربلا ادبیات نیست که هی بخواهی از استعاره و تشبیه و کنایه و مراعات النظیر کمک بگیری و روایتش کنی ... که کربلا خودش کمک است به استعاره ، کمک است به تشبیه ، کمک است به کنایه و کمک است به مراعات النظیر ... کربلا ادب است . ادبِ در رفاقت ، ادب در فرزندی ، ادب در هم نشینی ، ادب در هم سفره شدن ، ادب در بخشش ، ادب در مهربانی ، ادب در صبر ، ادب در خشوع ، ادب در فقر ، ادب در غنا ، ادب در بندگی ، ادب در ... قلم بازی های مرا یارای نوشتن از کربلا نیست ، هنوز ادب ندارم ... هرکه دوست دارد ، بخواند و بداند ... اینجا دیگر روزشمار بلا ندارد
  • انارماهی : )

کاروان منزل به منزل میرسد

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۹ ق.ظ
به نقل از سایت تبیان:تنعیم نام سرزمینی ست میان دو کوه نعیم و ناعم که در چند کیلومتری مکه قرار دارد ، ...چون تنعیم به قافلهء عشق متبرک گشت و پسرِ رسولِ خدا صل الله علیه و آله و سلم خیام خویش را بر پا کرد ، کاروانی به قافله رسید ، که هدایای یجیر بن ریسان حاکم یمن را برای عرض تبریک به یزید ملعون به شام میبرد .امام علیه السلام شترهایی را از این کاروان به کرایه گرفت و عرض کرد :هرکس تا هرجا که با ما همراه شود کرایهء او را میپردازیم ...[به این جملهء امام خیلی دقت کنیم ...]بعد از منزل تنعیم ، کاروان به صفاح رسید ، سواری از دور هویدا شد ، چون به قافله سالار کاوران عشق رسید ، حسین بن علی علیه السلام سوار را شناخت ، او فرزدق همام بن غالب ، از شاعرانِ بلند آوازهء عرب بود که عرض کرد : پدر و مادرم به فدایت ای پسرِ رسولِ خدا ... چرا چنین شتاب زده از حج باز میگردی ؟امام علیه السلام فرمود : اگر عجله نمیکردم گرفتار میشدم ... از کجا میایی ابافراس ؟فرزدق عرض کرد : از جانب کوفهحضرت فرمود : از اخبار کوفه برایم بگوفرزدق گفت : من آگاهم که دلهای مردمِ کوفه با شماست و شمشیرهایشان علیه شما و با بنی امیه ست ... قضا از آسمان نازل میشود و پروردگارِ ما هرچه میخواهد میکند و خدای ما را هر روز امری باشدچون سخنِ فرزدق به اینجا رسید امام فرمود :  راست گفتی، امر برای خداوند است چه قبل و چه بعد، خداوند آنچه را خواهد می کند و پروردگار ما را در هر روز، امری باشد. اگر قضای الهی بر آنچه دوست داریم نازل شود، خداوند را بر نعمتهایش سپاس می گوییم و از او برای ادای شکر، یاری می جوییم و اگر قضای الهی میان خواسته مان فاصله بیندازد، پس کسی که قصدش حق است و کردارش بر اساس تقوا، نباید تجاوز کند...و بعد حضرت شعری را سرودند که ترجمه فارسی آن چنین است :اگر دنیا چیزی با ارزش شمرده شود، سرای پاداش خداوند، عالیتر و والاتر استاگر بدنها برای مرگ آفریده شده اند پس کشته شدن انسان با شمشیر در راه خدا برتر استاگر روزیها چیزی مقدّر باشند، پس تلاش کمتر انسان برای روزی، زیباتر استاگر داراییها را برای ترک کردن جمع می کنند، پس چرا انسان به چیزی که ترک شدنی است، بخل می ورزد؟... بعد از این دیدار فرزدق از امام سوالاتی پرسید و از کاروانِ عشق دور شد ...و امام نامه ای را همراه قیس بن مسحر صیداوی برای مردمِ کوفه به این مضمون نوشت : خدا را سپاس که معبود حقى جز او نیست . اما بعد؛ نامه مسلم بن عقیل به دستم رسید و خبر از اجتماع و عزم شما براى یارى و حق خواهى ما مى داد؛ از خداوند مسئلت دارم که احسانش را براى همه ما مرحمت فرموده و شما را بر این همت والا برترین پاداش را عطا فرماید. من روز سه شنبه ، هشتم ذى الحجة ، از مکه به سوى کوفه رهسپار شدم و به محض ورود فرستاده‌ام بر شما، در امور خود شتاب کنید؛ به امید الهى، همین روزها بر شما وارد مى شوم.و کاروان پیوسته به سمتِ عراق در حرکت بود ... نقل است که خبر شهادتِ حضرتِ مسلم و هانی در منزل صفاح یا منزل زباله و یا منزل زرود به امام حسین علیه السلام رسید
  • انارماهی : )

منزل اول : وادی ابطح

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۷ ب.ظ
ابطح ، شن زاری که محل عبور سیل از وادی مکه بود ... اولین منزلی ست که قافلهء عشق در راهِ عراق در آن فرود آمد و آن سرزمین را به قدوم مبارک خویش متبرک ساخت ... یزید بن ثبیط استاندار یکی از شهرهای اطراف مکه از طرف ماریه دختر مُنقِذ عبدی که از شیعیانِ فعال ان روزها بود مامور شد راه را بر سپاهیان ابن زیاد ببندد دوستان و فرزندان و شیعیانِ شهر را مورد خطاب قرار داده بود که : کدام یک از شما با من از مکه برای یاری حسین بن علی علیه السلام خروج میکنید ؟ و از آنها تنی چند و دو پسرش عبدالله و عبیدالله همراهِ او شده بودند و بقیه عذر آورده بودند که از سپاه عبیدالله بن زیاد بیم دارند ... در وادی ابطح خود را به قافلهء عشق رساند ... امام حسین علیه السلام چون خبرِ رسیدنِ یزید بن ثبیط را شنید به خیمه گاهِ وی رفت ، به یزید بن ثبیط که دنبالِ خیمه گاهِ امام در وادی ابطح بود خبر رساندند که امام در خیمهء او انتظارش را می کشد ... چون به خیمه گاه رسید و اباعبدالله علیه السلام را مشاهده کرد آیهء 57 سورهء یونس را خواند : «قُل بِفَضلِ الله، وَ بِرَحمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلیَفرَحوُا»؛ بگو به فضل خدا و رحمتش، پس به آن دلشاد باشید. به سرور آزادگان سلام داد و جوابِ سلام شنید و آن گاه آنچه بر وی گذشته بود را برای امام شرح داد ، پس امام همراهی اش را پذیرفت و خیمه گاهِ یزید بن ثبیط را به خیام خود ملحق کرد . و فردا امامهء ماجرا ... + منبع آوینی دات کام ، تبیان دات نت
  • انارماهی : )

انگار تمام شهر تسخیر شده ...

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۳۸ ب.ظ
محمد حنفیه برادرِ امام حسین علیه السلام که هنگام خروج از مدینه نتوانسته بود خود را با برادر همراه کند ، بعداً خود را به مکه رسانیده بود ، آن شب که برادر مقابل خانهء کعبه قرار گرفت و خطبه ای چنین خواند : ... درود و رحمت به خدا و آنچه را خداوند خواهد و نیروئی جز به خدا نباشد ، رحمت خدا بر فرستاده او . مرگ اطراف فرزندان آدم است، مانند گردنبند دوشیزگان ، چقدر شیفته گذشتگان خود هستم مانند شیفتگی یعقوب برای یوسف. قتلگاهی برایم انتخاب شده که به آن بر خودم گویا می نگرم که گرگان بیابان میان نواویس و کربلا* بندهایم را از هم می برند از آنچه تقدیر شده گریزی نیست رضای ما خاندان اهل بیت، همان رضای خداست به بلایش صبر کنیم و مزد صابران را به ما میدهد و تار و پود رسول خدا از او دور نشود و در محضر حق همه گرد او باشند هر که جان در راه ما می دهد و تصمیم ملاقات خدا دارد، با ما کوچ کند که من بامداد کوچ می کنم ان شاءالله ... محمد حنفیه خود را به برادر رساند و با او چنین سخن گفت : برادرم ... به سمتِ عراق نرو ، همین جا بمان . تو میدانی که اهلِ عراق با برادر و پدرمان چه کردند ... میترسم آن حرامیان با تو هم چنین کنند حسین بن علی علیه السلام لب به سخن گشود : از ریختنِ حرمتِ کعبه بیم دارم ... میترسم یزید ملعون هنگامِ حج غافلگیرم کند و حرمتِ خانهء خدا را بریزد محمد حنفیه که دل و جانش برای برادر میتپید عرض کرد : به جانب عراق مرو ، به گوشهء بیابانی برو یا خود را به یمن برسان حضرت فرمود به حرفهای برادر فکر میکند ... سحرگاه شد ، محمد حنفیه که رحمت خدا بر او باد خود را به امام رساند و مهار شترِ حضرت را گرفت : برادرم ... مگر نفرمودی که به پیشنهادم فکر میکنی ؟ چرا جانب عراق را در پیش گرفته ای ؟ امام حسین علیه السلام پاسخ برادر را چنین داد : برادر ، بعد از رفتنِ تو رسول الله صل الله علیه و اله وسلم به ملاقاتم آمد و فرمود به جانب عراق برو و راه دیگر در پیش مگیر که خداوند میخواهد تو را کشته ببیند محمد حنفیه گفت : انا لله و انا اله راجعون ... اما این زنان که با تو هستند چه میشوند ؟ امام فرمود : خداوند خواسته آنها را اسیر ببیند ... بعد از این ... ام سلمه همسر گرامی رسول اکرم خود را به امام رساند : اماما به عراق نروید ... از رسول الله صل الله علیه و آله و سلم شنیدم که : فرزندم حسین در عراق کشته میشود امام فرمود : ای ام سلمه ... من به ناچار کشته میشوم از تقدیر الهی گریزی نیست ... اکنون که به جانب عراق میروم میدانم که روز دهم محرم کشته خواهم شد و محل شهادت تمام یارانم را نیز میدانم ... عبدالله بن زبیر که از رحمتِ خدا دور باد تنها کسی بود که از حرکتِ امامِ عشق به سمتِ عراق خشنود بود ... همین هنگام یعنی هشتم ذی الحجه سال شصت هجری قمری بعد از اینکه نامهء مسلم بن عقیل مبنی بر بیعتِ مردمِ کوفه به دستِ امام رسیده بود ، قافلهء عشق به سمتِ کوفه در حرکت بود و مسلم در زنجیرِ مکر عبید الله بن زیاد اسیر ... که اوضاع را برای قیام مساعد دید و همراه سی هزار نفر به قصرِ دارالاماره کوفه حمله کرد این روز را یوم الترویه گویند ، در راهِ محاصرهء قصر ، مکرِ ابن زیاد در بین زنان کوفی کارگر افتاد و ترسی که از سپاه شام به جان کوفیان افتاده بود مسلم را تنها کرد تا آنجا که ... وقتی برای نماز مغرب به مسجد رفت جز سی تن با مسلم باقی نماند ... و آن سی تن هم در بین نماز پشتِ مسلم را خالی کردند تا جایی که مسلم تنها و غریب روانهء کوچه های پست کوفه شد ...  مسلم به خانهء طوعه کنیز آزاده شدهء اشعث بن قیس رسید و طوعه ... این شیرزنِ تاریخ به مسلم پناه داد تا شبی را در منزلش به صبح برساند ... صبح فردا ابن زیاد از نهانگاه مسلم آگاه شد و لشکری را برای دستگیری وی فرستاد ... و نهایتاً مسلم بن عقیل با تنی مجروح به اسارتِ زندانِ ابن زیاد درامد ... مسلم را در نهم ذی القعده ... روز عرفه ... از فراز دار الامارهء کوفه به شهادت رساندند . قافلهء عشق در حرکت است ... و فردا ادامهء ماجرا *گورستان نصاری است که زیارتگاه کنونی حربن یزید ریاحی در شمال غربی این شهر است و کرب و بلا  قطعه زمینی بود در کنار نهر فرات + منبع : آوینی دات کام و کتاب فتح خون شهید سید مترضی آوینی
  • انارماهی : )

مثلِ من با مثلِ یزید بیعت نخواهد کرد ...*

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۱ ب.ظ
سومِ شعبان المعظمِ سال شصتِ هجری ، کاروانِ عشق که از مدینه کوچِ عاشقانهء خویش به دیار محبوب را آغاز کرده بود ، بعد از پنج روز سفر به شهرِ مکه رسید . مردم به استقبالِ بنی هاشم آمدند و پشتِ سرِ امام حسین علیه السلام به نماز ایستادند ، هم چنین گروه گروه نزدِ پسرِ فاطمه سلام الله علیها آمده و ارادتِ خویش را ابراز میکردند .چون خبرِ مرگِ معاویه و امتناع امام حسین علیه السلام از بیعت با یزید خلیفهء فاسق ، به کوفه رسید ، شیعیانِ کوفه در خانهء سلیمانِ صرد خزاعی جمع شدند و تصمیم گرفتند از حسین بن علی علیه السلام دعوت کنند به کوفه بیاید و عهده دار امور شیعیان شود . با سخنانِ سلیمان که از فسق و فجورِ پسرِ معاویه سخن میگفت شیعیان تصمیم گرفتند برای امام حسین علیه السلام نامه نوشته و پسرِ دختِ پیامبر اسلام سلام الله علیها را به کوفه بخوانند .مقدارِ نامه ها هر روز بیشتر و بیشتر میشد ، سلیمان صرد خزاعی ، حبیب بن مظاهر و مسیب بن نجبه از شیعانی بودند که برای امام به مکه نامه نوشتند و گفتند : ای پسرِ سولِ خدا ما پیشوایی نداریم به سوی ما توجه کن و به شهر ما قدم رنجه نما ... نعمان بن بشیر به قصر دارالاماره کوفه نشسته و زمام امور را به دست گرفته ولی ما شیعیان از نماز خواندن پشت سر او امتناع میکنیم و منتظر شما میمانیم تا بیایید و او را از کوفه بیرون کنیم . شمار نامه ها روز به روز بیشتر میشد ، یکی از به بار نشستنِ درختان میوه کوفه میگفت و یکی از انتظار و دیگری از ظلمِ والیانِ حکومتی . شماره نامه ها از روزی صد نامه یک روز به ششصد نامه رسید ، تا آنکه مجموع نامه ها دوازده هزار نامه شد که حضرت تمام آنها را خوانده ، تامل کرده و وبی جواب گذاشته بودند . پانزدهم رمضانِ سالِ شصتِ هجری بود که امام علیه السلام مسلم بن عقیل پسر عموی خود را به کوفه فرستاد تا از اوضاع شهر کوفه و مردمی که به عهد ناشکنی شهره بودند را شناسایی کند . چون مسلم به کوفه رسید به خانهء مختار ثقفی رفته و در آنجا اقامت گزید و نامهء اباعبدالله علیه السلام را برای مردم خواند : هانی‌ و سعید آخرین‌ فرستادگانی‌ بودند که‌ نامه‌های‌ شما را برای‌ من‌ آوردند. به‌ من‌ نوشته‌اید نزد ما بیا که‌ رهبری‌ نداریم‌. من‌ برادر و پسر عمویم‌ مسلم‌ بن‌ عقیل‌ را نزد شما می‌فرستم‌ تا مرا از حال‌ شما و آنچه‌ در شهر شما می‌گذرد خبر دهد ... پس از ان مردم کوفه گروه گروه برای بیعت با مسلم پیش آمدند و جمع کثیری از مردم با امام حسین علیه السلام بیعت کردند تا آنجا که مسلم بن عقیل که رحمتِ خدا برای او باد به امام حسین علیه السلام نوشت : براستی‌ که‌ مردم‌ این‌ شهر گوش‌ به‌ فرمان‌ و در انتظار رسیدن‌ تواند ... همچنین ورود فرستادگان یزید به مکه و آگاهی امام از نیتِ نهایی آنان مبنی بر حمله به جانِ مبارکِ حضرت حینِ مراسم نورانی و مطهر حج ، امام را به خروج از مکه به سمتِ عراق مصمم تر ساخت تا آنجا که حج واجبِ خود را به عمره تبدیل ساخت و در روز هشتم ذی الحجه به همراه هشتاد و شش نفر از یاران و بستگانِ خویش مکه را به سمتِ عراق ترک کرد . یزید ملعون که از قصد امام بر حق شیعیان آگاهی یافت نعمان بن بشیر حاکم کوفه را عزل و عبیدالله بن زیاد را به جای وی بر تخت امارت کوفه نشاند ، عبید الله بن زیاد که مخفیانه وارد کوفه شده بود فضا را موافق با ورود امام حسین علیه السلام احساس کرد و با جو رعب و وحشتی که به پا ساخت موجب شد مردمان سست عنصر کوفه بیعت خود را با مسلم بشکنند و وی را تنها بگذارند . و فردا ادامهء ماجرا ... + منبع : آوینی دات کام * از سخنان امام حسین علیه السلام
  • انارماهی : )

بار سفر بستند از آن شهر ... از آن کوچه ...

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۵۵ ب.ظ
سوم شعبانِ سالِ چهارم هجری ، همان روزی ست که به ولادتِ دومین فرزندِ علی بن ابی طالب علیه السلام و فاطمه دختِ پیامبر گرامی اسلام سلام الله علیها متبرک شد و حسین نامی ست که برای کودکی که در این روز نور را با خود به تاریکی دنیا آورد برگزیدند . حسین بن علی علیه السلام تنها هفت سال از عمر مبارک را میگذراند که اندوه جان سوزِ رحلتِ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دل و جانِ بنی هاشم را چون آهنِ گداخته میسوزاند و در همین سنین بود که رجعتِ سیدة نساء العالمین مادرِ ارجمندش را به عزا نشست و بعد از آن همراه با برادر بزرگوارش حسن بن علی علیه السلام کوشیدند تنهایی پدر را همراه باشند . حسین بن علی که جانم فدایش باد روزهای جوانی را سپری میکرد که جامِ زهر آگینِ کینهء دنیا پرستان و دوزخیان بر فرقِ مبارکِ پدر نشست و غمی بر غم های او و اهل بیتِ رسولِ خدا نشاند . سبطِ رسولِ اکرم صل الله علیه و اله و سلم ولایت و امامت برادر بزرگوارش امام حسن بن علی علیه السلام را پذیرفت و با وی بیعت کرد و دورانِ ده سالهء امامت برادر را چون کوهی استوار همراه و هم قدمِ دردها و مظلومیت های برادر بود . امام حسن علیه السلام که با معاویه بن ابی سفیان صلح کرد ، برادر بزرگوارش حسین علیه السلام نیز اطاعت کرده و از شیوهء سیاست آن حضرت به دفاع پرداخت . بعد از آنکه امام حسن روحی له الفداه مانند پدر و مادر و جدّ بزرگوارش طعمِ زهرِ کینه توزان را چشید و به شهادت رسید ، حسین بن علی علیه االسلام به امامت رسیده و باید عهده دار امر ولایت میشد ... نیمهء ماه رجب سالِ شصتِ هجری معاویه از دنیا رفت و نامه ای به پسرش یزید نوشت و وی را بر خلاف پیمانِ صلح با امام حسن علیه السلام به خلافت برگزید و او را از وجودِ پاک و مطهر امام حسین علیه السلام بر حذر داشت . چون یزید به دمشق رسید و زمام امور خلافت را در دست گرفت از والی مدینه خواست تا از امام حسین علیه السلام و تنی چند از بزرگان مدینه و مردم آن شهر بیعت بگیرد و چون زیر بار نرفتند آنان را گردن بزند . چون ولید بن عتبه والی مدینه امام حسین علیه السلام را به بیعت خواست ، امام نزدِ ایشان رفته و گفتند میدانند که بیعتِ نهانی ایشان را راضی نکرده و باید برای رضایت خلیفه علنی و در جمع مردم بیعت کنند ، چون ولید بن عتبه بر بیعت در جمع مردم تاکید کرد امام از دارالامره خارج شدند تا جمعی از مردم را بیاورند و چون از دار الاماره خارج گشتند ، شب بعد ، بعد از وداع با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همراه بنی هاشم به سمتِ مکه از مدینه خارج شدند ...   و فردا .. ادامهء ماجرا + منبع : آوینی دات کام
  • انارماهی : )

روز هیژدهم ...

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۴۲ ب.ظ
نوشته بود :من ، نه ، اما تو ، آرزوی به دست آوردنِ مرا با خودت به گور میبری ... "دنیا"
  • انارماهی : )

22.

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۸ ب.ظ

تو چسبی شازده ، نه از این چسب های گالونی که کفاشها میخرند نه از آنها که پالاز موکت میکوبد زیر موکت هاش که مبادا از جا در رود نه از آنها که پرستارها میزنند روی سوزن سرم که یک وقت خدایی ناکرده از جا در نرود و از زیر پوست فرار نکند ... چسبی شازده ، چسبِ زخم از این ها که وقتی میچسبند باید برای وضو با بدبختی از روی دست کندشان از این ها که هر چقدر با اسکاچ بمالی باز میمانند از این ها که وقتی هستند باید وضو را جبیره گرفت ... چسبی شازده وقتی لبهات روی لبهام میشیند دیگر نمیشود کندشان .


  • انارماهی : )
دقیقن همون طور که دولتِ رضاخانی تونست با زور چماق و کتک حجاب رو از سرِ زنان ایرانی برداره ، دولتِ انقلاب اسلامی هم میتونه با زورِ چماق حجاب رو بزاره رو سرِ زنانِ ایرانی ... به این چیزها نیست که آقاجان ...بعدن نوشت : بالاخره به ابوطیاره ، اینترنت همیشه در دسترس و نهایتن به فیدلی جان که البته هیچوقت جای ریدر را برایمان پر نمیکند ... دسترسی پیدا کردیم ... سرمیزنیم بهتان انشاالله
  • انارماهی : )

روز شانزدهم ...

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۳ ب.ظ
نوشته بود : " مدتهاست که وقتی رنگِ مانتو و روسری یا مقنعه ام همخوانی ندارد ، احساس بدی نمیکنم ، وقتی جورابِ قرمزم از کفش مشکی میاید بیرون خیلی خودم را نمیکشم ، هر کتابی که دوست داشته باشم را بدون توجه به معروف بودن و نبودنِ نام نویسنده و نوع موضوع انتخابی میگیرم دستم و توی مترو یا هر مکان عمومی دیگری میخوانم ... مدتهاست که دیگر نگاه کسی روی چینِ جلویِ مقنعه ام سنگینی نمیکند . انگار نگاهم به نوری معطوف شده که دیگر نگاه "مردم" را نمیبیند ..."   یاد بگیریم ... + شماره سوم نشریه مجازی هم وبلاگی منتظر شماست
  • انارماهی : )

روز سیزدهم ...

سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۱۱ ق.ظ
چند روزِ که هی زیرِ لب میگم :روحی لتُرابِ مقدمه لهُ الفداه ...بعد هی توی دلم کله قند آب میشه ... دلخوشی این روزهای گندِ زندگی م ، فقط همین یه جمله س که هی میاد روی زبونم ... هی
  • انارماهی : )

روز یازدهم ...

يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۱۱ ب.ظ
یک بار "تو" هم ، "عشقِ من" ... از عقل میندیشبگذار که "دل" ... بگذار که "دل" ... حل کند این "مساله" ها راتازه با حاج مصطفی دوست شده ام ، دوستی مان از روزی شروع شد که من درمانده و رانده از همه جا ، گریان و زار ، از دانشگاه رفتم پیشش . رفتم ایستادم و گفتم : استاد این ترم خیلی هوای ما را داشته باش . او فقط خندیده بود ، من بیشتر گریه کرده بودم ، گفته بودم : استاد تمنا میکنم این ترم بدجوری هوای مرا داشته باشید . او پر رنگ تر خندیده بود ، با صدای بلندتر . من خجالت کشیده بودم ، او با دوستهاش بود و من تنهای تنها . جلوی دوستهاش داشت به من میخندید ، آن هم با صدای بلند ، انگار که التماسم را به سخره گرفته بود یا داشت میگفت : ما که هوای تو را داریم تو این ترم بد جوری دمِ ما را ببین .من آن روز نفهمیده بودم استاد چه میگوید ، زار زار گریه کرده بودم و دویده بودم و از او و دوستهاش دور شده بودم ... چند روز بعد دوباره پیش حاج مصطفی بودم ، زار تر ، این بار دور تر نشستم ، حاجتی بود ، پیغامی بود که خواستم به آقا روحی له الفداه برسانند و خوش رساندند ... و روزهای بعد تر و بعد تر و بعد تر ، به هر ساعتِ خالی و وقتی متوسل میشدم و خودم را سریع به حاج مصطفی میرساندم .امروز با حاج مصطفی روضهء حضرتِ زینب سلام الله علیها گوش دادیم ، روضهء اربعین ، روضهء شبِ اولِ محرم ، روضهء شبِ قدر ... حاج مصطفی همیشه میخندد ، همیشه مهربان است ، انقدر این ترم هوایم را دارد که مسائل پژوهش عملیاتی که من پیش نیازهاش را با بدبختی و ناپلئونی پاس کرده ام ، زیر قلم و مقابل چشمم از یک سهل ممتنع تجاوز نمیکند .من حاج مصطفی را خیلی دوست دارم .. خیلی . امروز میان لبخندِ پر رنگش خوش اشکی نشسته بود ... اشکِ عزای عزیزِ رئوفِ آلِ محمد صل الله علیه و آله وسلم به چشمش نشسته بود .+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت .. "آقا"+ مشتاقی و صبوری از حد گذشت ......
  • انارماهی : )

21. بلند شو بیا شازده

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۵۹ ب.ظ

رنگِ چشمهات را یادم رفته شازده ، قهوای بود ؟ بنفشِ تیرهء مایل به سیاه بود ؟ خاکستریِ روشن بود ؟ مسی بود ؟ بژ ؟ چه رنگی بود چشمهات ؟ لاطائلات بافی های قدمهات دمِ درِ خانهء مان کوش شازده ؟ حداقل برای مستراح گاهی این طرفها پیدات میشد ... نکند شیر فلکهء کلیه ها را دادی حسابی تفلون پیچ کنند که حالا حالا ها اینجا ها پیدات نشود ؟
نترس
به اندازهء یک آفتابه مسی که میتوانیم رفیقت باشیم ...


  • انارماهی : )

روز دهم ...

شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۵۴ ب.ظ
صبر را به بلا میدهند کظم غیظ را به خشم وانتظار را به داغ فراقو این هر سه هر کدام علت و معلول یک دیگرندپس ای حضرتِ بنده ، اگر صبر خواستی و بلا از آسمان به سرت نازل شد ، اگر خواستی کاظم باشی و لحظاتِ خشم از وجودت لبریز گشت و اگر منتظر بودن را طلب کردی و درد فراقت دادند ... بدان حاجت روا گشته ای ...+ اونی که مدّعی بود عاشقته ....
  • انارماهی : )

روز نهم ...

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۳۷ ب.ظ
دل است دیگر ، اندازه اش بی انتهاست ، میشود بزرگش کرد ، هرچقدر که بخواهی میتوانی ازش انتظار داشته باشی . ته ندارد ، انتها ندارد ، تا بی نهایت میرود . پس نباید بشکند ... هان ؟ نباید خورد شود ... نباید کنده شود ... نباید بیفتد ... هرچقدر که بخواهی میشود بزرگش کرد ، میشود رشدش داد ... میشود چشمش را به روی خیلی چیزها بست .امروز دلم شکست ، امروز که ... راستش دی شب بود ، دلم بدجوری شکست ... از بد جایی . به اندازهء کافی قاطی کردم و به اندازهء کافی تیکه پاره های دلم را گرفتم دستم و نشان این و آن دادم و به اندازهء کافی فغان کردم . حالا یادم افتاده دل است ، میشود وسعتش داد ، میشود بزرگش کرد ، میشود آنقدر ندید و نخواست و نبود تا ... هنوز نمیدانم تا چی ، ولی لابد تهش یک چیزی میشود ... . تو سکوت کن ، تو مرا نبین ، تو اسمش را بگذار تفاوتِ ساده ، تو هر جور که صلاح میدانی باش ... من دلم را بزرگ میکنم ... خیلی بزرگ . من انقدر با دلم لج میکنم که بزرگ شود ، که نبیند ، که نخواهد ، که نباشد ... این کم طاقتی ها مالِ نازپرورده تنعم هاست ، نه مالِ من ، این ادا و اصول ها مالِ آنهاست که بالشِ پرِ قویشان هر شب لبخندِ قبل از خوابشان را عکس گرفته ... نه مالِ من ... .گاهی شانِ خودم را ، جایگاهِ خودم را ، روزگارِ خودم و آنچه تا امروز بر من گذشته را ندیده میگیرم ... نتیجه اش می شود این که امروز شد . اما دیگر ... نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را ... .
  • انارماهی : )

روز ششم

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۷ ب.ظ
نمیدانم شده تا حالا از شدتِ انرژی ذخیره شده توی وجودتان کلافه شوید یا نه ، برای من بارها و بارها اتفاق افتاده ، امروز با اینکه یک شبهِ تصادف با اتوبوسِ خطِ تجریش داشتم ، روزِ خیلی خوبی بود . دیدنِ آدمهایی که به معنای واقعی کلمه پاک اند و پلیدی هیچ کجای وجودشان نیست ، منتظر اند ، تشنه اند ، تشنهء جرقه ای ، بارقه ای ، امیدی ، نوری ... آدمهایی که دست نخورده و بکر مانده اند ، هیچ کجای فطرتشان آلوده به دنیا نشده ... امروز با یکی شان هم کلام شدم ، راستش را بخواهید دوستش دارم ، خیلی ، هرچند که مشترکاتِ بینِ ما به باریکی مو نازک است اما ، دوستش دارم ... شاید از برکتِ وجودِ این آدم امروز روزِ خوبی شد ، امروزی که قرار بود از کلافگی ناشی از تصادف و بی رحمی آدمها خراب شود و داغونم کند ... روز خیلی خوبی شد ...امروز یک نفر دیگر را هم دیدم که مدام دوست داشتم نگاهش کنم ، دوست داشتم با چشم هام ببلعمش ، دلم میخواست مالِ من بود ، هر روز و هر شب و همیشه فقط و فقط نگاهش میکردم ... اسمش بشود "سبز" بنظرم خوب است ، همه جای وجودش سبز بود ... سبزی مایل به آبی روشن که هیچ سیاهی و خاکستری توش نیست ...خوب روزی بود امروز ، خیلی خوب ... هنوز دستم از تصادف صبح میسوزد و هنوز به درمانگاه نرفته ام ، ولی حالم انقدر خوب است که دوست دارم تمام خیابان ها را بدوم ... تا آن سرِ دنیا ... از این روست که از آنچه فی الحال در وجودم هست در حالِ انفجارم و خرسندعشق مانند متاعی ست به بازار حیاتگاه  ارزان  بفروشـند  و  گران  نیز  کننـد
  • انارماهی : )

روز چهارم ... انتظار بکشیم حضورِ آقا را ...

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۲، ۰۶:۳۸ ب.ظ
آدمی زاده ، یعنی موجودی که توسطِ آدم زاده شده ، نه تنش پشم دارد ، نه نوک سرش شاخک دارد ، نه دمِ بلندی دارد و نه هیکلِ گنده ای ، نه پاهاش ریش ریش و چندش آور است ، و نه دندانهای غول آسای ترسناک دارد ، آدمی زاده ، یک چیزی ست شبیه من و شما و همهء آنهایی که شبانه روز باهاشان سلام و علیک داریم ، ...همین آدمی زاد ، اگر یهو ، یک جایی ، بپرد جلوی چشم آدم ، یهو بی هوا سر راه آدم سبز شود ، آدم را چهار متر به هوا میپراند ، گزارش شده در برخی نقاط سکته و نقص عضو هم داشته ایم ، ...بنظرِ شما چرا ؟چرا وقتی انتظارِ دیدنِ یک چیزی که شبانه روز باهاش سرو کار داریم را نداریم ، وقتی بی هوا مقابلمان سبز میشود میترسیم ؟علت چیست ؟بنظرِ من ، علتش در انتظار است ، انتظارِ دیدنِ کسی را در آن لحظه نداشتن ، انتظارِ حضور داشتنِ کسی را در آن محل نداشتن ، ...ربطش بدهیم به ترسِ بعضی ها از راه دادنِ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف روحی له الفداه به زندگی هاشان ؟ربطش بدهیم به تفکرِ غلطی که آمدنِ آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف روحی له الفداه را برابر با جنگ و کینه و خونریزی میدانند ؟
  • انارماهی : )

روز دوم

جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۵:۲۲ ب.ظ
حکمتش را نمیدانم ، ولی امروز که روزِ دوم است ، یک سوال مثلِ خوره [؟] به جانم افتاده ، از شما میپرسم ، شاید بدانید ، ... شاید هم جرقهء تفکری شود و بحث و پرسش و پاسخی و همه از آن بهرمند شویم ...چرا ، انسان باید از پدری و مادری حتی اگر به اون ظلم کردند ، سپاسگزار باشد ، که واسطهء ورودش به دنیایی شدند که در نظرِ بهترین مردِ عالم در حلم و علم و رفتار و عدل و اخلاق و تقوا ، "خانه ای ست که کسی در آن ایمنی ندارد " ،  "پست ترین چیزهاست" و "انسان را خوار میسازد" ... ؟منابع خطبه 63 نهج البلاغه و سایت تبیان
  • انارماهی : )

روز اول

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۹ ق.ظ
زندگی در دنیا جز بر مدارِ درد نمی گردد ، اگر گذری هست ، با درد هست ، و اگر سوسوی روشنایی و امیدِ رهایی هست ، در لحظه های صبر است که هست ، ... به درد ، داغدیدهء مان میکنند که به صبر طلاکوب شویم ، ... جز بر کاغذِ درد ، تذهیبِ خطِ صبر نمینشیند ، ...خیال میکنیم همین که بنشینیم درون خانه و به دیر و زود شدنِ ساعتِ ناهار و شام مان صبر کنیم ، بهمان میگویند صبور ... خیر باباجان ، اینچنین نیست ، ... درد میدهند که صبور شویم ، که همراهمان باشند ، هرچه درد بیشتر ، همراهی بیشتر ، هرچه داغدیده تر هم قدم شدن ها سنگین تر ، ... صبر ، معلولِ علتی ست به نام درد ، که جز به درد به دست نخواهد آمد ، ... اِنَّ الله مَعَ الصّابِرین ...
  • انارماهی : )

از روزیِ این روزها تا چهل روز مانده به محرم

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۷ ب.ظ
یک بنده خدایی هست ، که میگه : این حرفهایی که الان دارم بهتون میزنم رو خوب گوش کنید ، خودم هم تا حالا اینا رو نشنیدم : )حکایتِ حرفهاییه که روزی مون میشه ،چند روز پیش نشسته بودیم زیرِ سایهء درختهای یه جای خوش آب و هوا از دانشگاهِ شهید بهشتیِ تهران و داشتیم دادِ سخن میدادیم ، اولِ هر جمله م به مخاطبم میگفتم که :ببین همین الان به ذهنم رسید که ...ببین اتفاقن همین الان داشتم به این فکر میکردم که ...راستی به این هم بیا فکر کنیم که ...واقعن هر چیزی که میگفتم به صورتِ آنلاین داشت از بالا مخابره میشد روی زبونم و هیچ حرفی نبود که قبلن بهش فکر کرده باشم و هزار و یک بار از هزار و یک فیلتر ردش کرده باشم ، اون حرفها روزیِ ما بود و باید اون روز و اونجا بینمون رد و بدل میشد . یکی از حرفهایی که اون روز روزی مون شد این بود که :خدا وقتی داشت قرآن رو ذره ذره نازل میکرد به قلبِ حضرتِ محمد صلی الله علیه و آله و سلم ، قرار نبود که با هم حرف بزنن و بعد از حرفهاشون یه کتابی بمونه و بعد ما بخونیم و بگیم : آخییییییی ببین حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم چه رابطه عمیق و نزدیک و باحالی با خدا داشته ، ... قرار بود که این قرآن بمونه تا ما از روش خدا رو بشناسیم و بدونیم با بنده هاش چجوری رفتار میکنه ، وقتی اینجا تو سه آیه اولِ سورهء ضحی خدا قسم میخوره و میگه : قسم به روز ، قسم به شب ، ما تو را هرگز رها نکرده و مورد خشم قرار نداده ایم ، فقط برای حضرتِ محمد صل الله علیه و آله و سلم نگفته که ، ماها هم بنده شیم ، دوستمون داره ، خییییییییییلی هم دوستمون داره ، این حرفها رو برای ما هم زدن ، برای دل خوشی ما هم گفتن ، ما رو هم وانگذاشتن ، خشمگین هم نشدن برابرمون ...+ از پس فردا چهل روز به محرم مونده ، موافق هستید چلّهء صبر و سکوت و لبخند بگیریم یا نه ؟ چهل روز ، هر اتفاقی که افتاد و هرچیزی که شد ، صبر کنیم ، سکوت کنیم و لبخند بزنیم ، عصبانیت و تندی و ناراحتی توی این چهل روز ممنوعه مگر در مواجهه با دشمنانِ اهل بیت علیه السلام  ، در پایانِ هر روز هم تا جایی که امکانش برام باشه ، یه پست میزارم و کامنتدونی ش رو باز میزارم اتفاقاتِ روزمون رو تا جایی که میشه برای هم بنویسیم و بگیم که کجا چجوری تونستیم مقاومت کنیم ... هرکی هست یه یاعلی بگه + مدت خیلی زیادیه که من برای کسی کامنت نمیزارم یا توی وبلاگ های خیلی کمی میزارم ، عذر بنده رو بپذیرید ... دسترسی م به نت محدوده ... انشاالله تا هفته آینده درست میشه
  • انارماهی : )

مامان برام بخر

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۲۵ ق.ظ
رفتم توی شهر کتاب ، به مکالماتِ بین مامان/بابا ها با بچه ها گوش میکنم - خب دخترم مداد فایبرکاستل که داری ، فکتیس هم داری ، از این سه گوش ها هم برداشتم برات ، اونم که آدلِ که داری ... آهان از اون فسفری ها نداری ... از اونم بردار مامان- باباجون از بین دفترهای اینجا اونایی که دوست داری رو بردار تا بریم به چند تا شهرکتاب دیگه هم سر بزنیم - دخترم یکی از این کیفها که دوست داری رو انتخاب کن + اینو دوست دارم مامان- خانوم این چنده ؟= صد و هشتاد هزار تومن- برای پیش دبستانی مناسبه دیگه ؟ وزنش رو میگم= بله خانوم خیالتون راحت باشه - برش دار مامان- پسرم جامدادی برداشتی ؟+ یه دونه دیروز با مامان خریدیم ولی از اینم خوشم اومده - برش دار بابا بریم صندوق حساب کنیمو این یکی از همه جالب تر بود که :+ مامان من از این دفترها هم میخوام - دخترم تا الان یک میلیون تومن خرید کردی ، میدونی یک میلیون تومن یعنی چقدر ؟+ مامان من این دفتره رو دوست دارم - برش دار بریم دم صندوق... یاد زمان بچگی خودم افتادم ، یه همچین وضعی برای بنده هم توی کودکی صادق بود ، دفترهای گرون ، کیفهای گرون ، کفشهای گرون ، مداد هایی که اگر نبود هم میشد درس خوند ، خودکارهایی که اگر نبودند هم میشد با سواد شد ، ... نظر شما چیه ؟+ از روندِ رو به افولِ وبلاگم خسته م
  • انارماهی : )

مفتخر شوید لدفن

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۳۶ ب.ظ
یارو ، میره میشه پیروِ مذهبِ ایسانتالیاشونیزکوبوییسم که رهبرش از اهالی جزیرهء ده متر مکعبیِ کوتاچیتوزیو در دریاچه های اطرافِ کومالینه ، بعد تو هر مهمونی ای میشینه از فضائل و کراماتِ ایسانتالیاشو که اسم اختصاریِ رهبرِ این مذهب هست میگه ، صفحهء فیسبوکش رو پر میکنه از عکسها جملات و کتابهای نوشته شده توسطِ این آدم ، نوع پوشش و آرایش سر و صورتش رو جوری میکنه که از هزار فرسخی مشخص باشه که این یارو داره مذهبِ یه یاروی دیگه ای رو تو جزیرهء کوتاچیتوزیو میپرسته ، بعد از یکی دو ماه هم خواهر و مادر و پدر و برادر و دوستاش انقدر شیفتهء اخلاق و منش این آدم میشن که کلهم اجمعین میرن ایسانتالیاشونیزکوبوییست میشن ...حالا یه بنده خدایی ، رفته شده پیروِ تنها کسی که در کعبه متولد شد ، فصیح ترین و بلیغ ترین مردِ عرب بود ، همسرِ دخترِ پیامبر خدا بود ، کتابتِ قرآنِ خدا به عهدهء او بود ، در علم و تقوا و عدالت کسی به گردِ پاش هم نرسیده ، جانشین خاتم پیامبرانِ خدا بود ، بارها و بارها پیامبر برادرِ خودش صداش کرده بود ، به دستورِ خدا همهء درها به مسجدالنبی بسته شد الّا درِ خونهء این آدم ... بعد حالا لباس و حرف و سخن و ایناش به جهندمِ سیاه ، اصن نمیخوایم شبیه باشه ، تو دلِ خودش و برای خودش هم فخر نمیفروشه به تمام ذراتِ این عالم که بابا ... من شیعهء علی بن ابی طالب علیه السلام هستم ...جمع کنیم این بساطِ سفسطه رو که : - آقا حالا کو تا ما شیعه بشیم - اگر تو این شهر به دنیا نمیومدم شیعه نبودم - این مذهب از پدر و مادرم بهم رسیده و به من هیچ ربطی نداره- ...جمع کنیم این بساط رو خواهشن+ لینک عکس هدر وبلاگ هوالعشق که دوستِ خوبمون زحمت کشیدن > کلیک
  • انارماهی : )

چشم به زنگِ خدا باشیم : )

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۰۱ ق.ظ
گوشی که روی سایلنت باشد معمولن اگر منتظر رسیدن پیامی یا زنگی باشم میگذارمش جلوی چشمم ، اگر در حالِ مطالعه باشم چشمم را هر چند ثانیه یک باری چپول میکنم که در زاویه ای که دارم کتاب میخوانم همزمان گوشی را هم دید بزنم که اگر روشن شد یعنی یکی به قولِ امروزی ها "دوستم داره" ...وقتی برای خدا پیغامی میفرستید چشم به زنگ باشید ، چشمتان را به هر طرف که میدانید چپول کنید تا نشانه های خدا را ببینید ، مبادا که قلبتان را گذاشته باشید روی سایلنت و رفته باشید دنبالِ کارهای خودتان ... میایید میبیند میس افتاده و کار از کار گذشته هااااااز ما گفتن: )+ شما تا به حال برای شهادت به دادگاه احضار شده اید ؟ حس و حالتان را برای ما بنویسید لدفن + هدر این وبلاگ را خیلی دوست دارم ، ببینید شما هم دوست دارید > لینک + خانوم چمان سوالِ جالبی پرسیده که پاسخ بهش بنظرم خالی از لطف نیست > لینک
  • انارماهی : )

باید تو را به جانِ جوادت قسم دهم ؟

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۰۵ ب.ظ
میگفتم :شما مردِ محترمی هستید ، ولی ، ما وقتی واردِ حرمِ امام رضایمان میشویم ، اینجوری وارد نمیشویم که ، کفشهایمان را در میاوریم ، به خاکِ روی کفش داری دست میکشیم و خاک را میکشیم به صورتمان که مبارک باشد وقتی چشممان به چشمانِ امام رضایمان میفتد ، اینجا شما گل دارید ولی آنجا چهار گوشهء ضریحِ امام رضایمان را گل گذاشته اند ، این هوا [با دست سعی کردم اندازهء جام های نقره و گلهاش را نشان دهم] گلها به زیبایی تمام گل آرایی شده ، رنگِ گلها خیلی خوب با هم هماهنگ شده ... شما فقط گلایولِ سفید دارید ولی امام رضایِ ما خیلی گلهاش بیشتر و قشنگ تر است ، این لامپها که شکلِ شمع است را میبینید که برایتان روشن کرده اند ؟ برای امام رضای ما لوستر هایی گذاشته اند که شراوه هاش وقتی صدا میکند صدای خوشه های طوبی توی ذهن و گوشِ آدم  میپیچد ، هوا مطبوع است ، خیلی ، چراغ های اینجا دفعهء قبل که آمدم خاموش بود ، این دفعه نمیدانم چرا روشن است ولی ، خانهء امام رضایِ ما توی مشهد الان چراغانی باران است ، حیاط های خانهء آقایمان را ریسه کشیده اند ، ریسه های رنگی ، خدّام از همیشه مهربان تر شده اند الان لابد و لباسهایشان از همیشه تمیز تر است ، ما آنجا اگر پشتمان را بکنیم به ضریح و برگردیم هیچکس مثلِ اینجا بهمان چپ نگاه نمیکند ، چون وقتی داریم برمیگردیم امام رضایمان باهامان تا دمِ در میاید بدرقه ... اما میدانید چیست ... من را برای جشنِ تولدشان راه نداده اند ...میگفتم و اشک بی اختیار روی گونه هام می ریخت ، رفته بودم کلیسا ، دلم عجیب هوای صحن و سرای رئوفِ آلِ محمّد را کرده بود و از بی سر و سامانی به کلیسا پناه برده بودم ، میخواستم بروم توی اتاقِ اعتراف و اعتراف کنم که : میدانید من خیلی بدبختم ، خیلی بی کس و بی پناه و مزخرفم اگر نبودم من هم الان توی خانهء آقای رئوفمان بودم ، جای کسی را که تنگ نمیکردم ... آمدم برم تو که خانومی زودتر از من رفت ... انگار آقا خیلی زود گفت اون تو جایِ تو نیست بچه مسلمان هر غلطی هم کرده ای که ما توی خانه راهت نداده ایم باید بین خودمان بماند به کسی ربطی ندارد ...داشتم به عیسیِ مریم پُز میدادم ، پُزِ امام رئوفمان را ، داشتم میگفتم :راستی ما از باب الجواد که وارد میشویم کفش هایمان را درمیاریم ، ما از باب الجواد که وارد میشویم همهء درها از کوچک و بزرگ به رویمان باز است ، ما از باب الجواد که وارد میشویم به استقبالمان میفرستند ... گاهی هم خودشان میایند ... ، درها مثلِ اینجا نیست ...فضا آنقدر ها هم که دفعهء قبل لطیف بود ، نبود ، زود بلند شدم ، پیاده رویِ ام توی خیابان دیدنی بود ، اشکِ چشمم خشک نمیشد ، مثلِ بی پناهِ از همه جا رانده ای راه میرفتم و ... بقیهء حرفهام پُز نبود ، حرفهایِ دلِ شکسته ام بود که یعنی آقا نمیشد ما را هم توی آن صحن و سرا یک جایی یک جوری جا بدهی ؟ ...اگر اجازه دهید و بطلبند فردا میرویم دست بوسِ خواهرتان برای عرضِ تبریک ...باید تو را به جانِ جوادت قسم دهد ...یعنی که هشتِ زائرتان پیشِ نُـهـ گروست+ وبلاگستان
  • انارماهی : )

20. یادم بنداز نفس بکشم

يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۵۱ ب.ظ
راستش من خیلی چیزها را یادم میرود ، یادم میرود که تو گفتی باید روی سبزی هایی که توی فریزر میگذاریم تاریخ بزنیم ، بعد وقتی دیدم مرجان روی تمام سبزی هاش تاریخ زده و با این حال وقتی سبزی نداشت از من گرفت و هیچی نگفت و به روم نیاورد خیلی خجالت کشیدم . من یادم میرود که بیشتر از هزار بار به خودم قول دادم که اس ام اس های توی گوشی را فِرتی پاک نکنم مخصوصن وقتی که حالم زجرکش کننده است . من یادم میرود که تو گفتی حواسم به خاله زنک بازی های احتشام و زنش مریم باشد و انقدر از همه چیز زندگی مان بهشان نگویم ، ببینم خب چه اشکالی دارد آنها بدانند من و تو با هم رفتیم چالوس و من به تو پیشنهاد دادم که پولیورِ کهنه ات را بشکافیم و با نخش ماهی بگیریم و این کار را وقتی رفتی برایم پفک بخری عملی کردم و بعد بهم اجازه دادی که با نخِ کامواییِ پولیور ماهی بگیرم ولی ماهی ها احمق تر از آن نبودند که نخِ کاموایی را با کِرمِ خاکی اشتباه نگیرند ؟ خب یادم رفت نباید به کامران بگویم آن خرسِ گندهء پشمالویِ سفید هر شب وسطِ من و تو میخوابد . راستش یادم رفت که باید از مژگان مخفی کنم که هر شب که میایی خانه باید باهم قایم باشک بازی کنیم . این یکی را نمیدانم چرا گفتی به کسی نگم ، خب یادم رفت مامان اینها نباید بدانند که تو از سرخابی خوشت میاید یا بنفشِ تیره . یادم رفت وقتی که دارم میرسم به جاهای حساسِ کتابِ عادت میکنیمِ زویا پیرزاد باید حواسم به نیمرویی که قرار است شامِ شبِ تو باشد هم باشد . ببین عزیزم من واقعن یادم رفت برایت پیراهنِ سورمه ای با قیطونِ صورتیِ گل گلی نخرم ، خیلی قشنگ بود خب . راستی آن روز هم که داشتیم با هم حرف میزدیم من یادم رفت باید به حرفهای تو گوش کنم یا صدای باد که توی درختهای سپیدار میپیچید ... باور کن تمام اینها را یادم رفت ، فقط قول بده فردا که قرار است از هم جدا شویم یادم بندازی بعد از امضایِ برگهء طلاقنامه یادم باشد نفس بکشم .
  • انارماهی : )

روی دل تان آنتی ویروس نصب کنید

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۲، ۰۵:۳۵ ق.ظ
همه مون بچه ها رو دوست داریم ، بچه ها نمیدونن کینه یعنی چی ، بچه ها نمیدونن نامهربونی و قهر و بد اخلاقی انتقام جویی یعنی چی ، بچه ها نمیدونن زیراب زنی و حسودی و تهمت و غیبت یعنی چی ... بچه ها پاک پاک اند پاکی شون فقط مالِ سنِ کمشون نیست ، خیلی از آدما اون پاکی رو تا بزرگسالی هم حفظ میکنند علتش اینکه که فطرتِ اولیه ای که خداوند در دل قرارش میده و ذاتاً نور هست و برای تمامی انسانها یکسان بوده و هیچ تغییر و تفاوتی با هم ندارند ، توی بچه ها هنوز باقی و زیباست و هنوز آلوده نشده ما آدم بزرگها میتونیم دلمون رو پاک نگه داریم و از آلوده شدن حفظش کنیم نسخه ش اینه : )اون چیزهایی که وارد دلمون میکنیم ، چِک کنیم با چیزهایی که خداوند اول توی دلمون قرار داده ، کینه ، نفرت ، دشمنی ، کفر ، نفاق ... اینها رو در دلِ ما قرار ندادند ، نه کمش رو نه زیادش رو ، ... وقتی میخوایم یه کاری بکنیم ببینیم نتیجهء این کار ، این حرف ، این اقدام برایِ دلِ ما چیه ... بعد انجامش بدیم ... باید چیزی که واردِ دلمون میکنیم با چیزی که از ابتدا در اون قرار داده شده هم سو باشهدل اشرفِ ابعادِ وجودِ انسان هست و اگر کسی دلش رو درست کنه بقیه اعمالش درست خواهد شد ...+ قول داده بودم کتاب حاج آقا مجتبی رو که میخونم براتون بزارم از مطالبش : )این از مطالبِ همون رسالهء دلِ حاج آقا مجتبی هست که به زبانِ خودم براتون نوشتم : ) + من صد هزار جمعه طلب دارم از خدا .... این جمعه ها بدونِ تو آقا حساب نیست ...
  • انارماهی : )

دلا ... بسوز که سوزِ تو کارها بکند

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۵۸ ب.ظ
اینی که میزاریم زیرِ پامون مثلِ کاغذِ رسیدِ تف شده از تو دهنِ دستگاهِ خودپرداز لهش میکنیماینی که ساتور میگیریم دستمون میزاریمش روی تخته گوشت و محکم با تمامِ قوا میکوبیم روشاینی که مثِ نجاست از گوشه ش بلندش میکنیم و میندازیمش دوراینی که محتویاتِ تهِ گلومون رو تف میکنیم توشاینی که مثِ آشغالِ بویِ گند گرفته از کنارش رد میشیم و منتظریم یکی بیاد برش داره بندازتش بیرون..این .. خب ؟ این ، اسمش دلِ دل ... دل ... حواست هست ؟+ اینی که جمعمون میکنه دورِ هم ... اسمش رفاقته ... رفاقت ، کتابِ "منِ او" اثر رضا امیرخانی رو برای درکِ برخی معانی رفاقت به همه اونایی که رفیق دارن توی زندگی شون توصیه میکنم+ امروز دنبالِ جایی بودم که خودم رو برسونم بهش ، انقدر که دو بار ، سه بار ، چهار بار .. نمیدونم چند بار چراغ چهارراه زرد شد ، قرمز شد ، سبز شد ... من متوجه "زمان" و "مکان"ی که توش بودم نشدم ، باید خودم رو میرسوندم به جایی ، به مسجدی که فاصلهء بینِ دو نمازش میشد به حضورِ صاحب و سرپرستِ "زمان" و "مکان"م برسم ...
  • انارماهی : )

لطف آنچه تو اندیشی ، حکم آنچه تو فرمایی

دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۴۱ ب.ظ
ما همه همیشه برای خودمون برنامه هایی داریم ، برنامه ریزی میکنیم که درس بخونیم ، بریم دانشگاه ، یه دانشگاهِ خیلی عالی ، بعد بریم خارج از کشور ، ادامه تحصیل بدیم ، برگردیم به کشورمون خدمت کنیم ، برنامه ریزی میکنیم که روانشناس بشیم ، به آدمهای زیادی کمک کنیم ، حقوقدان بشیم ، حقّ های تضییع شدهء زیادی رو بگیریم ، قاضی بشیم و معنی عدالت رو به خیلی ها بفهمونیم ، نویسنده بشیم و کتابهایی بنویسیم که دنیایی رو تغییر بدن .. ما همه مون همیشه دوست داریم به همنوعانِ خودمون در هرجای دنیا کمک کنیم ، دوست داریم تغییراتِ زیادی در جهت اصلاح خیلی چیزها ایجاد کنیم ، ما برنامه ریزیهای زیادی برای خودمون داریم و اهدافِ مقدسی رو توی زندگی مون دنبال میکنیم .. این از فطرتِ ما ناشی میشهامایادمون باشه ، ما "بنده" هستیم و ما رو فقط برای بندگی آفریدند و نه برای رسیدن به آمال و آرزوهای خودمون و رسیدن به اهدافِ والا و زیبا و انسان دوستانه مون ... ضمنِ اینکه ما ، بنده هایی هستیم که "تسلیم" شدیم ... اینا رو یادمون باشه .+ از پورانِ درخشنده ، برای ساختِ فیلم هیس تشکر میکنم ، من نتونستم فیلم رو تا آخر ببینم ولی به همهء پدرها و مادرها و دخترها و پسرها توصیه میکنم فیلم رو ببینند و فکر کنند . انشاالله برای دیدنِ دوبارهء فیلم خواهم رفت+ ... التماس دعا دارم ، از شمایی که میدونید معنای التماسِ دعا چیه
  • انارماهی : )

خوش اخلاق بشید/بشو/بشیم

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۲، ۱۰:۲۳ ق.ظ
به تجربه در زندگی م به این رسیدم که هر زمان تصمیم میگیرم با مردم مهربون باشم ، چیزهای خوب خوب پشتِ سرِ هم برام اتفاق میفتهوهر زمان تصمیم میگیرم تیریپِ آدمای عصا قورت داده رو بردارم ، روزگار خیلی سریع برام عصا قورت میده الان لابد شما دوست دارید خودتون برید تجربه کنید آره ؟ خب شما آزادید ، برید تجربه کنید ، ببینید من با چه خونِ دلی به این تجاربِ گرانبها رسیدم و رایگان در اختیارِ شما قرار دادم ، ولی خب چه کاریه ؟ پاشید برید یه تجربه جدید بکنید لااقل بیاید بنویسید بعد پنجاه سال زندگی تون همه استفاده کنن ، الان انقدر دوست دارم فکر کرده باشید من پنجاه سالمه : )+ از همه اونایی که برای پست قبل کامنت گذاشتن ممنونم ، از همه اونایی هم که خوندن و رد شدن و لبخند زدن ممنونم ، از همه کلن ممنونم : )+ من این پست رویا رو خیلی دوست داشتم ، شاید شما هم دوست داشته باشید : کیلیک + قصد دارم اینجا رو همه جوره کنم : )
  • انارماهی : )

40. سوال از ما جواب از شما

پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ق.ظ
راستش حرفی برای گفتن ندارم ، این چند وقته که گرد و خاک و گل و لای نشسته به سر و صورتِ اینجا ، مشغولِ سرماخوردگی و مطالعه و خانه داری و sms بازی و ولگردی و تفکر و گناه و عجز و لابه به درگاهِ خدا و امیدِ عفو و زیر سیبیلی رد کردنِ دستوراتِ الهی و اینها بودیم ، ابوطیاره که شما امروزی ها لپ تاپ خطابش میکنید ، راهی اتاق عمل شده بود ، یادمان رفته بود بگوییم چه مدل دارویی به این بچه میسازد از اتاق عمل که برگشت رفت توی کما ، الان هم توی کماست ولی ما با پر رویی تمام داریم ازش استفاده میکنیم تا تنبیه شود و دیگر خراب نشود ، ... چهلمین پست یعنی چهل منزل را ما با هم بودیم ، با هم گفته ایم با هم خندیده ایم ، با هم فغان کرده ایم و الخ ... حالا شما بگویید ، بعد از این چه کنیم که این کوچنامه را سرانجامی خوش باشد ؟چه کنیم که فراز و فرودهایی که تا کنون در روندِ نوشتاری کوچنامه داشته ایم به حداقل برسد ؟شما چه جور پست و چه مدل مطلبی را بیشتر میپسندید ؟این مدت حس نکردید که نویسنده دارد توی کلمات فقط و فقط رخ نمایی میکند که ایهاالناس من فلانم و بهمانم ؟در این چهل منزل چیزی بود که برویم سراغ چهل منزلِ دوم و امیدوار باشیم یا باید همینجا درش را تخته کنیم ؟حس نکردید کنار هم قرار گرفتن این همه اصولِ اخلاقی و مذهبی و ... میتواند حالتان را بهم بزند ؟اصلن هیچوقت دلتان نخواست نویسنده را فحش بدهید که به تو چه که ما چجوری فکر میکنیم هی طق طق تفکر میگذاری برایمان ؟ ...به این سوالها جواب دهید لطفا و هر آنچه دلتان میخواهد بگویید تا نویسنده بداند زین پس چه کند .
  • انارماهی : )

خب دستِ خودشان نیست که شیشهء مربا و خیارشور و ترشی و زیتون و عسل باز نمیشوند ، دستِ خودشان نیست که رانی و قوطی نوشابه و دلستر و ماءالشعیر یکهو درشان خیلی سفت میشوند انگار که از تو پلمب شده باشند ، باور کن اصلن منظوری ندارند درِ پیتِ روغن یا درِ قوطیِ رُب ، حتی بندِ کتونیِ همیشه باز م هم خودش نمیداند چرا این همه هی باز میشود و هی میرود زیر پا م و هی نزدیک است مرا پخشِ زمین کند ، حتی کفش های پاشنه بلند هم باز تقصیرِ خودشان نیست که هیچوقت انتخاب نمیشوند
تقصیرِ من است که یک بار توی آشپزخانه بهانهء داشتنت را میگیرم ، یک بار وسطِ سالنِ فست فود ، یک بار توی ماشین ، یک بار وسطِ آشپزخانهء خانهء مادرت ، یک بار وسطِ خیابان و روی جدول های لبهء جوب ، و یک بار هم وسطِ مهمانی دوست دارم خودم را که کفشم هیچوقت پاشنه بلند نیست ، بکشم ، بلند کنم ، به تو بچسبانم و بوسه ای بنشانم روی لـ ـبـ ـهـ ـایـ ـتـ
  • انارماهی : )

39. به کجا چنین شتابان ؟

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۲۹ ب.ظ
فیسبوک ، یک شبکه اجتماعی ست ، میشود گفت هشتاد درصد مردم دنیا این روزها محض خنده هم که شده در فیسبوک پیج دارند ، البته این آمار را سرانگشتی و با احتساب اینکه بعضی ها بیش از پنج پیج با بیش از پنج هویت مختلف دارند عرض کردم ، فیسبوک مثلِ دهکده ای ست که عرفی دارد و شانی و شخصیتی و خب هرکس عضو این دهکدهء مجازی شد باید طبق عرف آن عمل کند ...قدیم تر ها ، مردم وقتی یک کارِ دور از عرفی میکردند ، بد بود ، عیب بود ، زشت بود ، هزارتا سوراخ قایم میکردند که کسی نداند یک نفر از این خانواده کاری را میکند که اکثریت جامعه آن را بد میشمارند ، برای مثال ، دختری اگر با پسری به قولِ امروزی ها "دوست" میشد ، تمام تلاش خانوادهء دختر این بود که یا این دو نفر به هم برسند یا هیچکس بویی از این دلدادگی نبرد ، ... قدیم تر ها اگر کسی مشروب خور بود ، نمیامد در عام بگوید آهای ملتِ غیورِ مسلمان ، من مشروب خوردم ، بد بود ، عیب بود ، زشت بود ، زنی اگر در خانواده ای بی حیا بود ، همه جا دعوتش نمی کردند ، نشانش نمیدادند ، دونِ شانِ خانواده به حساب میامد ، قدیم تر ها برای هم حرمت قائل بودند ، پسرها جلوی پدرها سیگار نمیکشیدند ، پدرها وقتی بچه ها خوابیده بودند مست میامدند خانه ، مادرها حریمِ زندگیِ بدِ بدبخت وارشان را از چشم همه حفظ میکردند ، دخترها حواسشان به حیایشان بود ، قدیم تر ها حرمت بین عرفِ جامعه جای داشت ، ...امروز ، مردم ، در دهکده ای عضو هستند ، که عرفِ آن ایجاب میکند در آن هر غلطی دلت میخواهد بکنی ، میخواهی هوار بزن که من بدکارم ، میخواهی هوار بزن که من درستکارم ، مهم این است که آنجا ، هیچکس برایش حرمتِ دیگری مهم نیست .
  • انارماهی : )

15. کجا گذاشتی عینکت را ؟

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۴۴ ق.ظ

دارم تار میبینم ، این ستون سمتِ راستی مدیریت وبلاگ را تار میبینم ، این ردیفِ بالایی که برای انتخاب فونت و این چرت و پرت های مربوط به پاراگراف بندی ست را هم تار میبنیم . شاید تا چند وقتِ دیگر عکست را هم تار ببینم ، برق چشمهایت اگر توی عکس تار شود چه ؟ خب تو دوست نداشتی من عینک بزنم ... داشتی ؟ حالا نکند داشته باشی ؟ نه ، میگفتی دوست ندارم چشمهات را از پشت ویترین ببینم و من همیشه عینکِ آستیگماتِ بیست و پنج صدمم را که دکتر گفته بود برای سر درد هام باید فتوکرومیک باشد را هیچوقت نمیزدم جز وقت هایی که گریه کرده بودم و چشمهام پف داشت تا تو چشمهایم را از پشتِ ویترین نبینی ، حالا دارم تار میبینم ، چشمهایت را هم ، زلالیِ توی چشمهایت رفته ، روی قاب عکست یک شیشه نشسته و چشمهات را برده پشتِ ویترین ، نامرد شده ای ، پنج سال و هشت ماه و هشتاد و سه روز است که چشمهات را گذاشتی پشتِ ویترین ، دکورش هم شده یک سنگ و چند مشت خاک ، اندازهء مشت های آقا غوله ، همان که شب ها قصه اش را برام میگفتی ... مزخرف گفتم نه ؟ تو که شب ها پیشِ من نمیخوابیدی که برایم قصه بگویی ، چشمهات هم همیشه پشتِ ویترینِ عینکت بود ، همان که شبیه عینکِ مخترع ها بود ، همان که میکردت شبیه عاشق ها ، همان که باهاش شبیه فیلسوف ها میشدی ...
راستی عینکت کجاست ؟ چشمهایم تار میبیند

 

 


نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

14. یکی از همانها که ندارم را میپوشم

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۲۵ ب.ظ
دلم یک بار آن پیراهنِ حریرِ گلبهی یقه شلِ تا بالای زانو را خواست ، آستین های کوتاهی داشت ، نیمه بود فقط یک ذره از بازوهام را میپوشاند  ،با دامنِ کلوشِ لَخت ، روی باسنم خیلی خوب وایمیستاد ، یک روز هم آن پیراهنِ کوتاهِ پنج انگشت بالای زانوی سورمه ای را که یک کمربند طلایی داشت و یقه اش شبیه یقهء لباسِ ملیحه تویِ عروسی مریم بود را دلم خواست که برای مجلس ختمِ مادرش بپوشم ... اشکال دارد آدم تو مجلسِ ختم مادرشوهرش سورمه ای بپوشد ؟ خب خیلی ناراحت نمیشوم از مرگش ، دفعهء بعد تنِ مانکنِ سمتِ راستی یک بلوز دامنِ شوکولاتیِ روشن بود با آستین های کوتاه ، جان میداد برای پوشیدن توی خانهء مژگان که هی راه برود و قربانِ قد و بالام برود و از ساق پاهام تعریف کند ، دامنش یک وجب بالای زانو بود ، دلم آن پیراهنِ سبز و سورمه ای و گلبهی با زمینهء سفید را هم خواست ، شبیه مادرها میشدم وقتی توی تنم تصورش میکردم ، گلِ سینهء طلاییِ پروانه شکلِ روی لبهء چپِ یقه ش هم خیلی بهش میامد ، راستی برای مجلس عروسی اکرم هم لباس داشت ، یک پیراهنِ ماکسیِ قرمز ، از آنها که سادهء ساده بود و به قولِ کُبی هیکلم را خیلی خوب نشان میداد ... من خب خیلی ماکسی نمیپوشم ولی کُبی از روزِ نامزدی م که مرا با ماکسی دیده هی میگوید ماکسی توی تنت خوش مینشیند ... اما این خاک بر سرِ خیککی یک بار رد نگاه مرا دنبال نکرد ، همه ش هربار داشتیم از جلوی مغازهء لباسهای من رد میشدیم داشت دربارهء فلان قرارداد ساختِ فلان برج توی فلان خیابان حرف میزد [اسم هارا نمینویسم که برای خیککی تبلیغ نکرده باشم] یا داشت از قرارش با مهندس کوفتیان توی نایب میگفت که چه ارتباطاتی بینشان هست و چه وام هایی که برای پروژهء یکی از برج های خراب شده اش نمیتواند بگیرد ، یا از قرارش با دکتر زهرماریانِ خاک تو سر که انگار بدتر از این خاک بر سرِ خیککی زن و بچه ندارد که فرت و فرت با این خیککی قرار میگذارد که نقشه فلان برج را بکشد یا فلان پاساژ را ال کند و بِل کند ...حالا دیشب آمده خانه یک برجِ زهر مار برایم وسطِ پذیرایی رویِ مبل علم کرده و میگه : فردا برای مراسم چهلم زهرماریان دعوتیم نمیدانم کدام کوفتستانی لباس خوب بپوش ، میگم چی بپوشم ، میگه : یکی از همانها که داری را ...
  • انارماهی : )

38.

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۲۶ ب.ظ
دوستیم دیگه ، یه وقتایی من دل اونو میشکونم ، یه وقتایی اون دل منو  ، یه روزهایی من حالم از اون بهم میخوره ، یه روزایی اون چشم دیدن منو نداره ، یه روزایی من سایه اونو با گلوله تانک میزنم ، یه روزایی اون با خمپاره شصت میفته به جونِ من ، ولی خب دوستیم دیگه ... مگه نه ؟دوستیم ، یه وقتایی من دلم برای اون تنگ میشه ، یه وقتایی اون برای دیدنم بال بال میزنه ، یه روزهایی من به اون میگم دوستت دارم یه روزایی اون زرت و زرت اس میده که عاشقتم ، یه روزایی من بخاطر اون حرف خاص و عام رو تحمل میکنم یه روزایی اون چشم غرهء این و اون رو طاقت میاره بخاطر کنار هم بودنمون ... دوستیم ما ، مگه نه ؟منتها نمیدونم چرا وقتی زمانِ تعریف کردن میرسه ، فقط گله و شکایت یادمون میاد ، انققققققدر از بدی های هم میگیم و بهش فکر میکنیم که اون لحظه های ناب رفاقتی هم یادمون میره ...یه ذره اگر لطف کنیم به جهانیان و برعکس عمل کنیم و مث خدا با خودمون رفتار کنیم همه چی درست میشه ، اینجوری که بدی هایی که دوستمون بهمون میکنه رو یه بار تعریف کنیم و یه بار ببینیم و روی خوبی ها و لحظه های نابی که با هم داشتیم هزاران بار تاکید کنیم و هزاران بار تعریف کنیم ... کاری که خدا با اعمال بد و خوب ما میکنه ... بنظرم این کار باعث میشه خیلی چیزها خود به خود حل بشه
  • انارماهی : )

37. یاری ام کنید

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۵۴ ب.ظ
من مدتهاست که با شما اینجوری حرف نزده ام ، مدتهاست که برایتان از حرفها و دلایل خودتان ننوشته ام و ملتمس درگاهتان نشده ام ، دیروز رفیقی گفت همین روزها مینویسی ... زیاد /// نمیدانستم حرفش به اینچنین نوشتنی تعبیر میشد ... مثل همیشه کتاب تان را باز میکنم ، شاید هم به ظنّ من ، دفترچه خاطراتِ شما و احمد صلاللهعلیهوآلهوصلم را ، شاید هم حرفهایتان را که به یادگار برای جهان گذاشته اید ...ما حق به گردنِ شما داریم ؟ من نمیدانستم ... فکر میکردم فقط شما حق دارید به گردنِ ما ، حقِ بودنتان ، حق بودن ما ، حق بودنِ آقا توی لحظه ها و روزها و زندگی مان ... میدانید چیست ... من دل خوش به اَدا دراوردنم ... گفته م که ... نه ؟ من برایتان گفته م که همین اَدا دراوردن را شکر میکنم ، همین همیشه سرِ کلاس اول نشستن را ، همین توی مدرسه بودن را ... من همین ها را شکر میکنم ، ...به ما یاد داده اند توی جامعهء اسلامی باید همه به هم خوش بین باشند ، گفته اند هرچه دیدی انگار کن ندیدی ، هر چه شنیدی انگار کن که نشنیدی ، گفته اند آن که شب دیدی را فردا صبح به چشم دیگری نگاه کن نه به همان چشم که دیشب نظاره ش کردی ... ، اینها همه را به ما یاد داده اند ... حالا من ، میخواهم به دلم خوب نگاه کنم ، کرده هاش را نبینم ، گفته هاش را نشنوم و به چشمِ دیشب نگاهش نکنم ، ...دلم را گرفته ام کفِ دستم آمده ام اینجا ، اینجا طبق قواعد خودتان آمده ام ایستاده ام ، میگویم من ، ... این دلِ من ، مومن است ، مومن است به بودنتان ، به حرفهایتان ، به کتابتان ، به فرستاده ها و به ... به مهربانی تان ... پس به این ایمان ، همواره از من حقی به عهدهء شماست که اَدا نکردنش رسمِ شما نیست ...من یاری میخواهم ... حقِ مرا اَدا کنید ...... و کانَ حَقاً عَلَینا نَصرُ المؤمِنین... و یاریِ مومنان همواره حقی ست بر عهدهء ما ...سورهء مبارکهء روم / آیهء 47
  • انارماهی : )

حامله که شدم ، بهش گفتم دوست دارم اسم بچه را بزارممداد، چاهار ماهم بود که خانوم دکترِ دهن لقِ بی حیا ، بچه م را لو داد که دختر است ، کمی فکر کردم دیدم مداد اسم دخترانه ای نیست ، بهتر است اسمش را بگذاریمسنجاق قفلی، هم آخرِ سیلابِ اولش صامت بود و عاشقش خیلی راحت میتوانست یک میم بچسباند تهش و صداش کند سنجاقم ، هم من وقت هایی که دلم خیلی مادرانگی میخواست سنجاقک صداش میکردم و تهِ دلم قنج میرفت ، عمه خانمش از در درامد که سنجاق قفلی هم شد اسم ؟ اسم بچه را بگذاریدموبایلکه با مصما باشد ، از من انکار و از او اصرار ، زنِ دنیا دیده و روشنفکری ست ، قبول کردم ، ولی وقتی که عمه خانم عازم سوئد شد گفتم حالا که عمه نیست ، هر چند سال یکبار میخواهد بیاید و بچه را صدا کند ، بگذار خودم اسم بزارم روی بچه ، گفتم اسم بچه م را میگذارمبرچسب، همچین میچسبد به دلم ، به دلِ باباش ، به دلِ همه ، محبوب میشود ، باباش یهو زد توی ذوقم که اسمِ نوه خالهء بابا بزرگِ یکی از کارمندهاش برچسب بوده و افتاده توی استخر و مرده ، شگون ندارد ، دوباره نشستم  اسم انتخاب کردم ، تصمیم گرفتم اسم بچه م را که دختر هم بود بگذارمترول، که همه یادِ تصاویر ترول بیفتند با اسم بچه م و لبخند روی لبهاشان زجر کش شود ، آقابزرگش گفت چون بچه توی محرم به دنیا میاید خوب نیست اسم خنده دار داشته باشد ، از این تیریپ مذهبی ها برداشتم گفتم اسم بچه را میگذارمپرچم، بینِ پرچم وکُتَلبا باباش بحثمان شد ، آخه شما بگویید خدایی کُتَل اسمِ پسرانه ای نیست ؟ بحثمان شد و گفتم بیخیال ما اسم مذهبی برای بچه مان نخواستیم ، دستم را گذاشتم روی یک اسم و گفتم همین که همین باید اسم بچهقاشقباشد ، باباش هم موافقت کرد ، اما هشت ماهم که شد ، تو راهِ مطب دکتر به این فکر کردم که قاشق باید اصالت داشته باشد فردا روز اگر توی مدرسه بچه ها فکر کردند من اسم بچه ام را از روی قاشق های یک بار مصرف پلاستیکی انتخاب کردم و نه قاشق های سلطنتیِ دربار انگلستان و بچه م را مسخره کردند چی ؟ دیدم هیچوفت خودم را نمیبخشم ، تصمیم گرفتم اسم بچه را بگذارمکتاب، که همه را یادِ خیلی چیزها بیندازد ، تهش هم صامت بود ، مثلِ اسم باباش نبود که حسرتِ یک میم چسباندن به تهش به دلم ماند بعد از این همه زندگی ، دیدم کتاب داریم تا کتاب ، نمیشود که اسم بچه را گذاشت کتاب ، باز نشستم فکر کردم ، اسم بچه را گذاشتمقرص، هم دخترانه بود ، هم میچسبید ، هم برای پایین رفتن نیاز به همراه داشت ، خب این هم رمانتیکش میکرد هم بچه م را متکی به غیر بار میاورد ، دستِ آخرخودکاررا برای بچه انتخاب کردم ، دیدم خیلی شیک است ، خاله اش نشسته بود داشت اتود میزد گفتم من که انتخاب کرده ام ، خب بزار اسم بچه کمی گران تر باشد ، به باباش گفتم اسمش را میگذاریمراپید، قبول کرد ، من هم با خیال راحت رفتم بیمارستان بستری شدم ...


حالا مرخص شده ام آمدم خانه ، راپیدم عینهو دستهء گل کنارم خوابیده میبینم باباش شناسنامه را گذاشته کفِ دستم از این اسم های عجق وجق بی مصما برای بچه انتخاب کرده ، نمیدانم کوروش بود ، سیروس بود ، پرستو بود ، افشین بود ؟ شرمینه بود ؟ یادم نیست ، اگر اشتباه نکنم یا رویا بوده یا افسانه ... نه نه  شهرام بود اگر غلط نکنم ... خلاصه که اسم بچه را باید عوض کنیم ، شما میدانید چجوری اسم بچه را عوض میکنند ؟



نوشته شده با انگشت های کبوترماهی  ||
  • انارماهی : )

35. پله پله تا ملاقاتِ خدا

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۴۸ ق.ظ
بچه های دو-سه ساله که تازه راه رفتن یاد گرفته اند ، خیلی ذوقِ بالا رفتن از پله دارند ، بالا رفتن برایشان راحت است و پایین آمدن سخت ، باید کسی دستشان را بگیرد ، وقتی دستِ بچهء دو ساله توی دستتان است و دارید از پله ای پایینش میاورید ، وقتی به ناگاه پاش سر میخورد و نزدیک است بیفتد ، دستش که توی دستتان است را به بالا میکشید ، جوری که تمام سنگینی تنِ بچه میفتد روی ناحیهء کتفش ، حالتِ خیلی متعادلی هم نیست و مسلمن به استخوان کتف فشار زیادی میاید و ایجادِ درد میکند ، بچه اما هیچ شکایتی از این درد نمیکند ، فقط خیالش از این بابت که نیفتاده راحت میشود ، احساس امنیت میکند و دستِ شما را با اینکه باعثِ درد کشیدنش شده اید محکم تر میگیرید و پله ها را با احتیاط بیشتری میاید پایین ...ما هم توی زندگی وقتی هورت هورت ذوق داریم برای بالا رفتن از پله های موفقیت ، باید برگردیم پایین ، گاهی برای آنکه آن بالا جایمان نبوده و گاهی برای دوباره بالا رفتن از پله هایی دیگر ، یک وقت هایی توی این بالا و پایین رفتن ها خیلی دردمان میاید ، خیلی سختمان میشود ، بهتر است نگران نباشیم ، خدا ، دستمان را گرفته ، فقط وقتی که میخواهیم با مغز بیفتیم پایین ، از آنجا که قبول نکرده ایم برویم توی بغلِ خدا و فقط یکی از دستهامان با خداست و آن یکی را مثلن گرفته ایم به نرده ، کمی به استخوانِ کتفمان فشار میاید ... کمی فشار را باید نوش جان کنیم تا برای پله های بعدی یادمان باشد که با کمک چه کسی برویم بالا و بعد بیاییم پایین ...بیاید اینجا برای بازی
  • انارماهی : )
انتخاب واحدِ این ترمِ دانشگاهِ ما ، وسطِ شهریور ماه است ، درست همان روزهایی که مَلَسیِ سرمای پاییز دارد رخ می نماید و خیابان ها جان میدهد برای گشت زدن ، ما باید دو الی سه روز بشینیم توی خانه و درس های ارائه شده را بالا و پایین کنیم که هر روز راه نیفتیم خیابان ها را زیرزمینی گز کنیم و یک برنامهء هفتگیِ درست و درمان برای خودمان دربیاوریم و دستِ آخر هم به این نتیجه برسیم که باید هر روز از خانه تا آن خراب نشدهء مرکزِ علم و دانش و ادب و فرهنگ و اجتماع را طی کنیم تا تهش بهمان بگویند : تحصیلکرده انتخاب واحد ، در دانشگاه ، مقولهء مهمی ست ، اگر برای درسی اشتباهن یکِ تهِ کُد را دو وارد کنی و به جای استاد ایگرگ با استاد زد درس برداری باید تا آخر ترم واعصفا بخوانی و هوارها بزنی و موی ها سپید کنی و جامه ها از تن بکنی ، از اینها گذشته باید هی قیافهء آنهایی که میایند از جلوت رد میشوند و از نمره های بالایشان میگویند را هم تحمل کنی و دم نزنی ، مسالهء بعدی ساعتِ دروس است ، باید دقتِ حداکثری را به کار ببندی که مبادا ساعتِ هفت و نیمِ صبح درس برداری ... آقاجان خب کی حال دارد هفت و نیمِ صبح بشیند سرِ کلاس که ما دومی ش باشیم ؟ هان ؟ اصلن مگر مدرسه است ؟ مگر مراسم صبحگاه است ؟ والّاکلاس های تا ساعتِ هشت شب را هم از جانمان سیر نشده ایم برداریم که ، اصلن تا هشتِ شب بشینیم توی پاییز سرِ کلاس که چه بشود ؟ به مغزتان هم خطور نکند که یک وقت استاد دلش به رحم بیاید و کلاس را زودتر از هشت تمام کند ها ... نه خیر از این خبرها نیست ، استاد یهو هوس میکند تا صبح شما را در دانشگاه نگه دارد که این مسیر رفت و برگشت را طی نکنید و کفش هایتان یه وقت ساییده نشود . وای به روزی که همان بحث اشتباه وارد کردنِ عدد در جای دیگری گریبان گیرتان شود و درس را در دانشکدهء دیگری بردارید و ... وااااای بیا و درستش کن .خلاصه انتخاب واحد از خودِ دانشگاه و رئیس دانشگاه و درسهای ترمی و حتی رای گیری ریاست جمهوری هم مهم تر است ، باور ندارید ؟ باور کنید خب ... به من چه اصنیک ترم ، دانشگاه بهمان راحت گرفت ، خودشان برایمان انتخاب واحد کردند ، اساتید همه مهربان و خوش خلق و نیکو صفت بودند ، درسها همه راحت ، استاد بد بد بد ها را برده بودند یک جایی که دستشان به ما نرسد ، بهمان کلللی درس دادند ، امتحانات هم اتفاقن ساده بود ، همه اُپِن بوک و مشارکتی ، ...یک ترم را توی رمضان گذراندیم ، ... چند روزِ دیگر برای ترم های بعد باید انتخاب واحد کنیم ... دروس ترم های بعد از الان آمده روی سایت ... درست انتخاب واحد کنیم برای ترم های بعد از رمضان : )
  • انارماهی : )

9. همهء اینها را خودش گفته بود

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۳:۵۳ ب.ظ

مهتاب برایم تعریف کرد که چجوری خبرش را به بهروز داد ، رفته بوده یک دسته گل رز صورتی خریده بوده ، از گل فروشیِ سرِ کوچهء مادرِش و بعد رفته بوده خانه ، خانه را تمیز کرده بوده و همه جا را شمع چیده بوده و گلهای رز صورتی را به جز یکی پر پر کرده بوده و ریخته بوده از در ورودی تا اتاق خوابشان البته نمیدانم آن موقع هیچ به این فکر کرده که چجوری خانه را بعدش دوباره تمیز کند ... یا نه ، شام هم زنگ زده بوده از بیرون بیاورند یک پیتزای چاهار فصل از همین گنده ها که هیچ رقمه نمیشود دو نفری یکی ش را خورد بعد برگهء آزمایش را گذاشته زیر پیتزا و بهروز را زور کرده که الا و بلا باید تا تهش را بخورند دوتایی ... بعدش که پیتزا تمام میشود و بهروز آزمایش را برمیدارد و میبیند که بعله سرطانِ تویِ تنِ مهتاب تا دیشب جا خوش کرده ، بال و بندیلش را جمع کرده و رفته مثل کپسول گاز ته کشیده فسسسس میکند و میرود توی پذیرایی
مهتاب خودش برام تعریف کرد که فردا صبحش برگه احضاریه دادگاه آمده بوده در خانه ...


+لینک زن
  • انارماهی : )